اين ماهِ خفته بيدار نمي‌شود

نيما كه رفت، من تازه فهميدم ادبيات شرق، نيچه خود را از دست داد، نه پدر شعر نو را. فيلسوفي كه مردم و جامعه‌اش را خوب مي‌شناخت و اين قالب‌شكني يكشبه اتفاق نيفتاد. نيما كه رفت، من تازه فهميدم شعر يعني شعور، يعني شناخت خود و محيطي كه در آن زندگي مي‌كني. و اين چنين بود كه نيما با آن تن ضعيف، روح بزرگ خود را از اشياء گذر داد؛ درخت و رود و پرنده را تفسير تازه كرد و بر معاشقه گل و بلبل در ادبيات هزارساله خط بطلان كشيد تا از مردم سالخورد بنويسد دردهاي منتشر...

*
شاملو كه رفت، من تازه فهميدم شعر يعني يك عمر تلاش مؤمنانة ادبي، نه براي نان و نام، بل براي دردهاي مشترك انسان معاصر. من تازه فهميدم كه در عنفوان شب، طلوع انسان را ديدن و فرياد بركشيدن از شعري كه زندگي است و اين گونه بود كه سپيدي كلام بر سپيدار و سپيده دميد و از شعر روسياه هزارساله اعاده حيثيت شد....

*
آتشي كه رفت، من تازه فهميدم شعر يعني ايثار، يعني ديگران را ديدن و در منتهاي شهر روستايي ماندن، خواندن و سرودن از اسب سفيد وحشي مهرباني و رنج. شعر يعني شاعرانه زيستن و در هُرم كوير بلاهت از بهار دانايي گفتن... .

*
عمران صلاحي كه رفت، من تازه فهميدم طنز بزرگ و زيباي زندگي، دوست داشتن و شكوفاندن لبان زخمي انسان است كه از عقوبت قابيل بر هابيلان به ارث مانده و هيچ مرهمي جز اين بهار توبه‌شكن نبوده است...

*
قيصر امين‌پور كه رفت، من تازه فهميدم كه در هر شرايطي مي‌توان بزرگ بود و بزرگوار و شريف ماند و از شرافت انسان حراست كرد و بعد از رفتن شهري را سوگوار ترانه‌هاي آدمي كرد و ادب را در حوزة ادبيات به تفسيري دوباره نشست....

*
حال، اغلب بزرگان رفته‌اند و من تازه مي‌فهمم كه شاعر بودن و به شهرت رسيدن به چيزهاي ديگري غير از شعر خوب مربوط مي‌شود. به اين كه نامداري و در دل مردم بودن هزينه‌اي جانكاه دارد.

لذا مشق مي‌كنم تا غلط‌هاي املايي‌ام را كم كرده باشم و تا به شناخت تازه‌اي نرسيده‌ام، ادعايي نكنم... و قدر زندگان را بدانم كه فردا خيلي دير است.

*
دفتر تازه «ايرج صف‌شكن» با نام «پنجره‌هاي پنهان» كه به دستم رسيد، ديگر از نوشتن نقد و نقدينه خسته شده بودم؛ امّا پنجره‌هاي پنهان، دريچه‌هاي رو به آفتابي در برابرم گشود تا در اين وانفساي معرفت و كرامت از دكتر داروساز شيرازنشيني بنويسم كه نامش مترادف حمايت از كتاب و نشريات ادبي است و هفته‌اي نيست كه دكتر نشريه‌اي يا كتابي از شاعران جوان و گمنام را به آدرس دوستان نفرستد و اين حمايت مالي از صنعت نشر به نفع آن دوستان شهرستاني دورافتاده از مركزي است كه هرگز از انتشار آن نشريه و كتاب مطلع نمي‌شوند.

*
پنجره‌هاي پنهان، از انتشارات نگاه، طبق معمول به زبان رسمي دكتر صف‌شكن است؛ سپيد سپيد، به سفيدي سفيده و برف.

باتو/ از كودكانم سخن خواهم گفت/ گلي يك دست و دهاني پرغنچه به پيامي/ كه مرا و تو را پنهان مي‌كند به آوندي/ كه آغوش نسيم و شبنم و آرميده است/ يادت باشد امشب خورشيد را بگو/ پنجه در پنجه آفتاب مي‌آيم/ اما كمي/ بالم شكسته است. (ص16 كتاب)

*
شايد آنهايي كه با آبشاري از شعرهاي صف‌شكن مواجه مي‌شوند، با ديدن كتاب تازه‌اي از ايشان، آن‌هم از انتشارات نگاه، به سرعت سرايش او و تعدد انتشار كتاب‌هايش خرده بگيرند و اين كه دكتر چرا دست از سر شعر سپيد بر نمي‌دارد و تغييري در لحن و فرم كارش نمي‌دهد، يا چرا از ذهني به عيني نمي‌رسد و از محيط خود، از انسان اطراف خود گزارش نمي‌كند؟ در حالي كه كتاب به كتاب اگر پيش بياييم، خواهيم ديد كه صف‌شكن تا حدودي از محدودة استعاره و واژه‌هاي ذهني عقب‌نشيني كرده و دارد روز به روز به شعر ساده امروز مي‌رسد. براي واگويه دردهاي پيچيده انسان مضطرب فصل زرد؛ او به شاعرانه‌ترين زباني كه خاص خاك شيراز است از درد مي‌سرايد:

راه مي‌روم و خيابان/ سر به هوا در ساعتي بي‌كوك/ ايستاده است و رهگذران دامن دامن/ قرار مي‌فروشند/ برطبل‌هاي فراموش/آه تا بيايم و او بيايد/ برف يكريز و بي محابا/ باريده است برقرار. (ص20)

*
شعرهاي صف‌شكن، شعرهاي ژنريك دردخانه‌هاي مردم است. درد خانه‌هاي شبانه‌روزي كه عمري به لحن شيدايي سروده شد‌ه‌اند تا التيامي باشند بر زخم‌هاي پنهان.

مي‌گويد و از كنار پنجره مي‌گريزد/ واپسين فرياد مردي كه هزار آينه در بغل داشت چشم مي‌بندد و سرودي آشنا/ كناره گونه‌اش سرريز مي‌شود/آفتاب بر مي‌آيد و اين ماه خفته بيدار نمي‌شود. (ص28)

*
ايرج صف‌شكن در پنجره‌هاي پنهان به شعر كوتاه روي خوش نشان داده است. او در كمترين سطر به شعر رسيده و اين مي‌تواند آغازي باشد بر شعر كوتاه كه زادگاهش شيراز است و پرچمدارش استاد منصور اوجي. شعرهاي كوتاه انتهاي اين كتاب، لحظات شيريني بر دوستداران شعر مي‌آفريند:

جيب‌هايت فريبم مي‌دهد/ دست‌هايت نه/ پس بگذار هميشه/ در چشم‌هايت ببارم. (ص163)

مرا دزديدي و در چشمانت كاشتي/ باغچه‌ات را پس نمي‌دهم!

و شاعران اين‌گونه شعر مي‌شوند/ به كاشتن دنداني و برافراشتن پرچمي كه/ حالا ديگر در اهتزاز نيست/ نمايشي بي صحنه/ و آدمياني يك در ميان خسته. (ص168)

*
صف‌شكن، دير يا زود با اين زبان ساده به شعر ملموس امروز خواهد رسيد. آن روز دير نيست. روزي كه او قلم بر مي‌گيرد و حكايت دريا را به قطره‌اي آب مي‌نويسد. حالا بنشين و غريقت را تماشا كن و حديث بيقراري ماهان را از حيراني دستاني كه از لبان بريده كبوتر مي‌گويد...


اکبر اکسیر

در همین زمینه

نوشتن دیدگاه