مهرمیهن | رسانه ی فرهنگ ایران

شراب عشق - عمان سامانی

در ستایش امام حسین(ع)

چامه ی نخست:

پرده ای کاندر برابر داشتند

وقت آمد پرده را برداشتند

ساقی ای با ساغری چون آفتاب

آمد و عشق اندر آن ساغر شراب

پس ندا داد او نه پنهان برملا

کالصلا ای باده خواران الصلا

همچو این می خوشگوار و صاف نیست

ترک این می گفتن از انصاف نیست

حبذا زین می که هرکس مست اوست

خلقت اشیا مقام پست اوست

هرکه این می خورد، جهل از کف بهشت

گام اول پای کوبد در بهشت

جمله ذرات از جا خواستند

ساغر می را ز ساقی خواستند

بار دیگر آمد از ساقی صدا

طالب آن جام را برزد ندا

ای که از جان طالب این باده ای

بهر آشامیدنش آماده ای

گرچه این می را دو صد مستی بود

نیست را سرمایه هستی بود

از خمار آن حذر کن کیان خمار

از سر مستان برون آرد دمار

درد و رنج و غصه را آماده شو

بعد از آن آماده این باده شو

این نه جام عشرت این جام ولاست

درد او درد است و صاف او بلاست

بر هوای او نفس هرکس کشید

یکقدم نارفته پا واپس کشید

سر کشید اول به دعوی آسمان

کاین سعادت را به خود بردی گمان

ذره ای شد زآن سعادت کامیاب

زآن بتابید از ضمیرش آفتاب

جرعه ای هم ریخت زآن ساغر به خاک

زآن سبب شد مدفن تنهای پاک

تر شد آن یک را لب این یک را گلو

وز گلوی کس نرفت این می فرو

فرقه ای دیگر به بو قانع شدند

فرقه ای از خوردنش مانع شدند

بود آن می در تغیر در خروش

در دل ساغر چو می در خم به جوش

چون موافق با لب همدم نشد

اینهمه خوردند اصلا کم نشد

باز ساقی برکشید از دل خروش

گفت ای صافی دلان درد نوش

مرد خواهم همتی عالی کند

ساغر ما را زمی خالی کند

انبیا و اولیا را با نیاز

شد به ساغر، گردن خواهش دراز

جمله را دل در طلب چون خم به جوش

لیکن آن سر خیل مخموران خموش

سر به بالا یکسر از برنا و پیر

لیکن آن منظور ساقی سر به زیر

هریک از جان همتی بگماشتند

جرعه ای از آن قدح برداشتند

باز بود آن جام عشق ذوالجلال

همچنان در دست ساقی مالمال

جام بر کف، منتظر ساقی هنوز

الله الله غیرت آمد غیر سوز

باز ساقی گفت تا چند انتظار

ای حریف لاابالی سر برآر

ای قدح پیمای درآ ، هویی بزن

گوی چوگانم سرت، گویی بزن

چون به موقع ساقیش درخواست کرد

پیر میخواران زجا، قد راست کرد

زینت افزای بساط نشاتین

سرور و سر خیل مخموران حسین

گفت آنکس را که میجویی منم

باده خواری را که میگویی منم

شرطهایش را یکایک گوش کرد

ساغر می را تمامی نوش کرد

باز گفت از این شراب خوشگوار

دیگرت گر هست یک ساغر بیار

........


چامه ی دویم:

سر خوشم آن شهريار مهوشان

        كي به مقتل پا نهد دامن كشان

عاشقان خويش بيند سرخ‌رو

            خون روان از جسمشان مانند جو

غرق خون افتاده بر بالاي خاك 

            سوده بر خاك مذلت روي پاك

جان به كف برگرفته از بهر نياز

          چشمشان بر اشتياق دوست باز

پس شراب عشقشان در جام ريخت

         هر يكي را در خور اندر كام ريخت

باده‌شان اندر رگ و پي جا گرفت

             عشقشان در جان و دل ماوا گرفت

جلوه معشوق شورانگيز شد

         خنجر عاشق‌كشي خونريز شد

اي اسيران قضا در اين سفر

              غير تسليم رضا، اين المفر

همره ما را هواي خانه نيست

          هر كه جست از سوختن پروانه نيست

نيست در اين راه غير از تير و تيغ

               گو ميا هر كس ز جان دارد دريغ

جاي پا بايد به سر بشتافتن

                 نيست شرط راه رو بر تافتن

هر كه بيروني بد از مجلس گريخت

           رشته الغتاز همراهان گسيخت

دور گشت از شكرستانش مگس

             از گلستان مرادش خار و خس

خلوت از اغيار شد پرداخته

             وز رقيبان خانه خالي ساخته

جمله‌شان كرد ازشراب عشق مست 

               يادشان آورد آن عهد الست

گفت شا باش اين دل آزادتان

             باده خور دستيد بادا بادتان

سري اندر گوش هر يك باز گفت

       باز گفت اين راز را بايد نهفت

با مخالف ساز ديگرگون زنيد

            با منافق نعل را وارون زنيد

خود ببينيد از يسارو از يمين

          زانكه دزدانند ما را در كمين

بي‌خبر زين ره نگردد تا خبر

         اي رفيقان پا نهيد آهسته‌تر

پاي ما را ني اثر بايد نه جاي

      هر كه نقش پاي دارد گو مياي

كس مبادا ره بدين مستي برد 

             پي بدين مطلب به تر دستي برد

بر كف نامحرم افتد راز ما

             بشنود گوش خران آواز ما

راز عارف در لب عام اوفتد 

         طشت اهل معني از بام او فتد

عارفان را قصه با عامي مي‌كشد

            كار اهل دل به بدنامي ‌كشد

زان نمي‌آرم برآوردن خروش

          ترسم او را آن خروش آيد به گوش

باورش آيد كه ما را تاب نيست 

         تاب كتان در بر مهتاب نيست

رحمت آرد بر دل افكار ما

                 بخشد او بر ناله‌هاي زار ما

اندك اندك دست بردارد ز جور

       ناقص آيد بر من اين فرخنده دور

سرخوشم كان شهريار مهوشان

     كي به مقتل پا نهد دامن كشان

عاشقان خويش بيند سرخ رو

      خون روان از جسمشان مانند جو

سنگ برداريد اي فرزانگان

               اي هجوم آرنده بر ديوانگان

از چه در ديوانتان آهنگ نيست

     او مهيا شد شما را سنگ نيست

عقل را با عشق تاب جنگ گو 

       اندر اينجا سنگ بايد سنگ كو

باز علم افراشت از مستي علم

       شد سپهدار علم جف القلم؟!

آب كم جوش تشنگي آور به دست

      تا بجوشد آبت از بالا و پست

اين عطش رمز است و عاشق واقف است

       سر حق است اين و عشقش كاشف است

مي گرفتي از شط توحيد آب 

             تشنگان را مي‌رساندي با شتاب

عاشقان را بود آب كار از او 

           رهروان را گرمي بازار از او

نيست صاحب منسبي در نشاتين 

            همقدم عباس را بعد از حسين(ع)

در هواداري آن شاه الست 

          جمله را يك دست بود او را دو دست

تا قيامت تشنه‌گامان صواب

            مي خورند از رشحه آن مشك آب

بر زمين آب تعلق پاك ريخت 

           وز تعيين بر سر آن خاك ريخت

هستي‌اش را دست از مستي فشاند

          جز حسين اندر ميان چيزي نماند

روز عاشورا به چشم پر ز خون 

           مشك بر دوش آمد از شط چون برون

شد به سوي تشنه كامان رهسپر

              تيرباران بلا را شد سپر

پس فرو باريد بر وي تير تيز 

            مشك شد بر حالت او اشك ريز

اشك چندان ريخت بر وي چشم مشك  

           تا كه چشم مشك خالي شد ز اشك

خوش نباشد از تو شمشير آختن

           بلكه خوش باشد سپر انداختن

مژه داري احتياج تير نيست

                 پيش ابروي كجت شمشير چيست

تير مهري بر دل دشمن بزن 

           تير قهري گر بود بر من بزن

رو سپر مي‌باش و شمشيري نكن

            در نبرد روبهان شيري نكن

بازويت را رنجه گشتن شرط نيست

           با قضا هم پنجه گشتن شرط نيست

بوسه زن بر خنجر خنجركشان 

             تير كايد گير و در پهلو نشان

دشمني باشد مرا با جهلشان 

             كز چه رو كرد اينچنين نااهل‌شان

قتل آن دشمن به تيغ ديگر است

               دفع تيغ آن به ديگر اسپر است

از فنا مقصود ما عين بقاست 

            ميل آن رخسار و شوق آن لقاست

شوق اين غم از پي آن شادي است 

            اين خرابي بهر آن آبادي است

من در اين شر و فساد اي با صلاح

             آمدستم از پي خير و صلاح

ثابت است اندر وجودم يك قدم 

           همچنين ديگر قدم اندر عدم

رويي اندر موت و رويي در حيات 

            رويي اندر ذات و رويي در صفات

با همه سعيي كه در رفتن نمود 

            رجعت اكبر ز ميدان از چه بود

اين‌كه مي‌گويد بود از بهر آب

             شوق آب آورد او را سوي باب

خود همي ديد اين‌كه طفلان از عطش

         هر يكي در گوشه‌اي بنموده غش

تيغ اندر دست و زير پا ركاب

             موج زن شطش به پيش روز آب

بايدش رو آوريدن سوي شط  

           خويش را در شط درافكندن چو بط

خطره‌اي گر رفت آگاهش كنند 

          كند اگر ماند به تدبيرش شوند

تند اگر راند عنان گيرش شوند

            خطره‌اي گر رفت آگاهش كنند

كند اگر ماند به تدبيرش شوند

             تند اگر راند عنان گيرش شوند

ساقي بزم حقيقت بين تو باز

             كي كم است از ساقي بزم مجاز

اكبر آمد العطش گويان ز راه 

          از ميان رزمگه تا پيش شاه

كاي پدر جان از عطش افسرده‌ام

          مي ندانم زنده‌ام مرده‌ام

اين عطش رمز است و عارف واقف است

       سر حق است اين و عشقش كاشف است

ديد شاه دين كه سلطان هداست 

    اكبر خود را كه لبريز از خداست

عشق پاكش را بناي سركشيست

      آب و خاكش را هواي آتشيست

شورش صهباي عشقش در سر است

     مستي‌اش از ديگران افزون‌تر است

اينك از مجلس جدايي مي‌كند

        فاش دعوي خدايي مي‌كند

مغز بر خود مي‌شكافد پوست را 

       فاش مي‌سازد حديث دوست را

محكمي در اصل او از فرع اوست

         ليك عنوانش خلاف شرع اوست

پس سليمان بر دهانش بوسه داد

        اندك اندك خاتمش بر لب نهاد

مهر آن لب‌هاي گوهر پاش كرد

        تا نيارد سر حق را فاش كرد

هر كه را اسرار حق آموختند 

       مهر كردند و دهانش دوختند

...........

عمان سامانی-گنجینه الاسرار

نوشتن دیدگاه


دستاوردهای هموندان ما

بارگذاری
شما هم می توانید دستاوردهای خود در زمینه ی فرهنگ ایران را برای نمایش در پهرست بالا از اینجا بفرستید.
 

گزینش نام برای فرزند

 

نگاره های کمیاب و دیدنی

XML