خوشا عشرت‌سرای کابل و دامان کُهسارش
که ناخن بر دل گل می‌زند مژگان هر خارش
خوشا وقتی که چشمم از سوادش سرمه‌چین گردد
شوم چون عاشقان و عارفان از جان گرفتارش
ز وصف لاله او رنگ بر روی سخن دارم
نگه را چهره‌ای سازم ز سیر ارغوان‌زارش
چه موزون است یارب، طاق ابروی پل مستان
خدا از چشم شور زاهدان بادا نگهدارش
خضر چون گوشه‌ای بگرفته است از دامن کوهش؟
اگر خوشتر نیامد از بهشت این طرف کهسارش
اگر در رفعتِ برجِ فلک‌سایش نمی‌بیند
چرا خورشید را از طرف سر افتاده دستارش؟
حصار مارپیچش اژدهای گنج را ماند
ولی ارزد به گنج شایگان، هر خشت دیوارش
نظرگاه تماشایی است در وی هر گذرگاهی
همیشه کاروان مصر می‌آید به بازارش
حساب مه‌جبینانِ لبِ بامش که می‌داند؟
دوصد خورشیدرو افتاده در هر پای دیوارش
به صبح عید می‌خندد گل رخسارة صبحش
به شام قدر پهلو می‌زند زلف شب تارش
تعالی‌الله از باغ جهان‌آرا و شهرآرا!
که طوبی خشک بر جا مانده است از رشک اشجارش
نماز صبح واجب می‌شود بر پاک‌دامانان
سفیدی می‌کند چون در دل شب، یاسمین‌زارش
به عمر خضر سروَش طعن کوتاهی از آن دارد
که عمری بوده است از جان دم عیسی هوادارش
نمی‌دانم قماش برگ گل، لیک اینقدر دانم
که بر مخمل زند نیش درشتی، سوزن خارش
گلوسوز است از بس نغمه‌های عندلیب او
چو آتش برگ، می‌ریزد شرر از نوک منقارش
درختانش چو سرو از برگریزی ایمن‌اند، ایمن
خزان رنگی ندارد از گل رخسار اشجارش
خضر تیری به تاریکی فکند از چشمه حیوان
بیا اینجا حیات جاودان برگیر ز انهارش
نوای جغد چون آوازه عنقا به گوش آید
خوشا ملکی که باشد شحنه عدل تو معمارش
فلک از آفتاب آیینه‌داری پیشه می‌سازد
که گرم حرف گردد طوطی کلک شکربارش
نباشد حاجت سر سایه بال هما او را
سعادت همچو گل می‌روید از اطراف دستارش
بلند اقبالیی دارد که گر بر آسمان تازد
به زور بازوی قدرت کند با خاک هموارش
رباید تیزی از الماس و سرخی از لب مرجان
نماید جوهر خود را چو شمشیر گهربارش
چه گویم از بلندی‌های طبع آسمان‌سیرش
به دوش عرش کرسی می‌نهد از رتبه افکارش
الهی، تا جهان‌آرا و شهرآرا به جا باشد
جهان‌آرایی و آرایش کشور بوَد کارش

......................

صائب تبریزی

نوشتن دیدگاه


گزینش نام برای فرزند

نگاره های کمیاب و دیدنی