اَبَرمرد شاهنامه

اقدس كاظمي قمي

...

وطن زنده از نام فردوسي است

اَبَرمرد، فردوسي طوسي است

به ياد اَبَرمرد شهنامه‌ام

بريزد گهر از سر خامه‌ام

ز فردوسي اكنون سخن سر كنم

كلام ورا زيب دفتر كنم

از اين كه اديبي تواناست او

حكيمي خردمند و داناست او

حكيمي كه خود عاشق ميهن است

به بدخواه ايرانزمين دشمن است

ابوالقاسم آن مرد عقل و خرد

چنان ره به سوي سخن مي‌برد

كه ديگر به فكر زر و مال نيست

به فكر زمان و مه و سال نيست

فقط مي‌نويسد از اين سرزمين

ز عشقي كه دارد بر ايرانزمين

بگويد بر ايرانيان اين سخن

كه در ياد آريد خود پند من

همه ثروتم گر به يغما برفت

همه عمر از دست، يكجا برفت

به عهدي كه با سرزمين بسته‌ام

به پاي چنين عهد بنشسته‌ام

من ايراني‌ام، جايم ايران بُوَد

چه معمور باشد، چه ويران بُوَد

به جان و به دل، پاسدارش منم

پيِ حفظ آن، جان‌نثارش منم

ز جان و ز تن دست برداشتم

كه شهنامة خويش انگاشتم

منم همچو او عاشق ميهنم

فداي وطن باد جان و تنم

اميدم بُوَد همچو آن پاك راي

به حفظ وطن من نيفتم ز پاي

خدا گر به من مهلتي را دهد

شرايط در ايران به من پا دهد

به راه وطن خود قلم مي‌زنم

كه شرحي به دفتر ز غم مي‌زنم

بگويم به استاد والاتبار

اگر رنج بردي در آن روزگار

اگر رنج بردي تو در عمر خويش

منم رنج ديدم، ولي از تو بيش

وليكن براي چنين چامه‌ام

گرفتم پيامي ز شهنامه‌ام

تقاضا نمايم ز يزدان پاك

دهد مرمرا ديده‌اي تابناك

كه بعد از حكيم آنچه بر ما گذشت

دهم شرح احوال آن سرگذشت

اگرچه بر اين عهد و پيمان خويش

نمودم همه ثبت ديوان خويش

چو بگشوده گردد دل هر كتاب

شود از غم سينه، هر دل كباب

وليكن از اين‌كه به نام زنم

قلم در رَهِ بانوان مي‌زنم