یک روز گاوی سرش را در خمره کرد تا آب بخورد ، اما دیگر نتوانست سرش را بیرون بیاورد . مردم شهر سراغ ملا رفتند و از او خواستند تا کاری برایشان بکند . ملا نصرالدین با عجله خودش را به آنجا رساند و گفت : زود باشید تا گاو نمرده سرش را ببرید . قصاب سر گاو را برید . مردم شهر دوباره گفتند : ملا ، حالا چگونه سر گاو را از خمره در آوریم ؟ ملا گفت : دیگر چاره ای نداریم جز آنکه خمره را بشکنیم . بعد ازین مردم هم همین کار را کردند . کسی که تازه رسیده بود ، گفت : چه کردند ؟ یکی از حاضران گفت : مشکل حل شد ، هم سر گاو را بریدند ، هم سر خمره را شکستند ! ملانصرالدین ص 221
نیشخند (لطیفه)
سخن گفتی و نمازت باطل شد
طایفه ای به نماز جماعت حاضر بودند . یکی از ایشان سخنی گفت .دیگری به ملامتش برخاست که سخن گفتی و نمازت باطل شد .یکی دیگر بخندید که نماز هر دو منقصت یافت . دیگری گفت نماز هر سه بطلان پذیرفت ، چه هر چه سخن گفتید . چهارمین گفت :منت خدا را که من هیچ نگفتم .(پریشان قا آنی)
الاغ چموش ملانصرالدین
ملانصرالدین الاغش را به بازار برد تا بفروشد . به دلالی گفت اگر بتوانی این الاغ چموش را برایم بفروشی انعام خوبی به تو می دهم . دلال افسار الاغ را گرفت و به وسط بازار رفت و شروع کرد به تعریف کردن از الاغ ، آنقدر از چالاکی و سلامت و نجابت الاغ تعریف کرد که ملا پشیمان شد و با خودش گفت : مگر هیچ آدم عاقلی چنین مالی را از دست می دهد !؟ الاغ را از دلال گرفت و به خانه اش برگشت ! کتاب : ملانصرالدین
سال دیگر با هم برابریم
از کسی پرسیدند: تو بزرگتری یا برادرت؟ گفت: من بزرگترم اما اگر یکسال بر او بگذرد، با من برابر خواهد شد. (بهارستان جامی)
پسر ملانصرالدین و دزد نان
روزی پسر ملانصرالدین در کنار رودخانه ای نشسته و نانی می خورد .ناگهان باقی مانده ی نانش در رودخانه افتاد .پسر سرش را خم کرد و تصویر خودش که نان در دهانش بود در آب دید و ترسید ،پس دوان دوان نزد پدر رفت و گفت : پدر جان ! پسری در داخل رودخانه نانم را گرفته و پس نمی دهد . ملا به شنیدن حرف پسرش ، خود را با عجله به کنار آب رساند و به رودخانه نگاه کرد . آنگاه در داخل آب تصویر خودش را دید و گفت : ای احمق ! تو از این ریش سفیدت خجالت نکشیدی که نان پسرم را گرفته ای و خورده ای ؟ملانصرالدین ص 34
روزی 26 ساعت کار می کنم !؟
آورده اند مرحوم علی اکبر بینا، روزی در پیش شاه بود و شاه از کارهای متعدد او سوال کرد ، او گفت :اعلیحضرتا ، کار زیاد است ، باور بفرمایید روزی 26 ساعت کار می کنم و باز هم کارها تمام نمی شود . البته شاه خیلی تعجب کرد ، مخصوصا از این کلمه 26 ساعت ! و فکر کرد که دکتر بینا قصد یک نوع شوخی داشته ، پس ، کمی آهسته گفت :این هم جالب است که در 24 ساعت شبانه روز آدم بتواند 26 ساعت کار کند ؟! دکتر بینا بدون اینکه متوجه گاف خود شده باشد ، گفت :چاره نیست ، ناچارم روزی دو ساعت زودتر از خواب برخیزم که بشود این همه کار کرد !
حماسه ی کویر - شادروان باستانی پاریزی
آوازت می آید
یکی در خانه ی مردی را بکوفت و پرسید : فلان ، در خانه ای ؟ مرد به تن خود (شخصا) پاسخ گفت نه ! گفت : پس آوازت چرا می آید ! مرد دست بر دهان نهاده و گفت : دیگر آوازم نمی آید . امثال و حکم دهخدا
پادشاهی جاودانه
پادشاهى روزى به وزیر خویش گفت: چه خوبست پادشاهى! اگر جاودانه باشد. وزیر گفت: اگر جاودانه باشد، نوبت به تو نمى رسید.
(کشکول - شیخ بهایی)
لکه ابری نشانی گنج
ساده لوحی را در بیابانی دیدند که با اوقات تلخی جای جای زمین را می کند و چیزی را جستجو می کرد . پرسیدند : چه می کنی ؟ پاسخ داد پولی را در این زمین دفن کرده ام . اکنون هر چه می جویم ، نمی یابم . پرسیدند : مگر وقت دفن کردن نشانی برایش نگذاشتی ؟ گفت : گذاشته بودم . پرسیدند : چه بود ؟ گفت : لکه ابری که بر روی این نقطه از زمین سایه انداخته بود!
ملا و بلبل
گویند: جمعى غوکى را دیده و از شناخت نوع آن عاجر ماندند، ملانصرالدین را خبر کردند او بیامد و گفت: بلبلىاش بلبل است، یا بچه بلبل است پر در نیاورده و یا پیر است پر ریزانده است.