خوشحالی زیاد

مردی پیش ابوالعینا رفت و گفت : زنی دارم به غایت سلیطه و بدخوی و زشت روی و کهنسال و بیمار ، و ده سال است که بر جای مانده . گفت: مشتاق مرگ او باشی ؟ و خواهی که خبر مرگ او به تو رسانند ؟ گفت : لا والله ! نمی خواهم . ابوالعینا گفت : ویحک ! (ای وای ) چرا نمی خواهی ؟ گفت : می ترسم از خوشحالی زیاد بمیرم . (لطائف الطوائف)