پسر ملانصرالدین و دزد نان

روزی پسر ملانصرالدین در کنار رودخانه ای نشسته و نانی می خورد .ناگهان باقی مانده ی نانش در رودخانه افتاد .پسر سرش را خم کرد و تصویر خودش که نان در دهانش بود در آب دید و ترسید ،پس دوان دوان نزد پدر رفت و گفت : پدر جان ! پسری در داخل رودخانه نانم را گرفته و پس نمی دهد . ملا به شنیدن حرف پسرش ، خود را با عجله به کنار آب رساند و به رودخانه نگاه کرد . آنگاه در داخل آب تصویر خودش را دید و گفت : ای احمق ! تو از این ریش سفیدت خجالت نکشیدی که نان پسرم را گرفته ای و خورده ای ؟ملانصرالدین ص 34

در همین زمینه

نوشتن دیدگاه