برزویه پزشک و گیاهی که مردگان را زنده می کرد !؟

برای شناسایی برزویه ، سند گرانبهایی در دست داریم و آن مقدمه ای است منسوب به او که در کلیله و دمنه آمده است . برزویه ، چنانکه خود در این مقدمه می گوید ، از خانواده ای بوده است که با دو طبقه ی منتفذ و اشرافی زمان پیوند داشته ، یعنی پدرش لشکری بوده است و مادرش از " خانه ی علمای دین زردشت " در کودکی طب می خواند و چون در این فن استاد می شود و مدتی به طبابت می پردازد ، طبع او متمایل به دوستی دنیا و جمع مال می گردد که ناگهان هشیاری ای در خویش می یابد و با خود می گوید :

برزویه پزشک

ای نفس میان منافص و مضار خویش فرق نمی کنی ، و خردمند چگونه آرزوی چیزی در دل جای دهد که رنج و تبعیت آن بسیارباشد و انتفاع و استمتاع اندک ؟ و اگر در عاقبت کار و هجرت سوی گور فکرت شافی واجب داری ، حرص و شره این عالم فانی بسر آید . و قوی تر سبی ترک دنیا را مشارکت این مشتی دون عاجز است که بدان مغرور گشته اند . ازین اندیشه ی ناصواب در گذر و همت بر اکتساب ثواب مقصور گردان ، که راه مخوف است و رفیقان ناموافق و رحلت نزدیک و هنگام حرکت نامعلوم ...

می بینیم که وجدان او به او نهیب زده است ، لیکن برای علاج دردمندان ، باز چندی به عمل طب ادامه می دهد و از این طریق ثروتی می اندوزد و زندگی مرفهی برای خود فراهم می کند . اما پس از مدتی ، نا خشنودی عذاب دهنده ای از روش زندگی خود ، برای او مستولی می شود ، بدانگونه که امکان مداومت در علاج جسم را از او می گیرد ، پس حرفه ی خود را رها می کند و به دین روی می آورد ، یعنی بر آن می شود که روانها را علاج کند ، و چون شکی نسبت به درستی عقاید رایج زمان در دل او راه یافته ، بر آن می شود که حقیقت را در جای دیگربجوید و راه تازه ای در پیش گیرد . نخستین کاری که می کند این است :

پس ، از رنجانیدن جانوران و کشتن مردمان و کبر و خشم و خیانت و دزدی احتراز نمودم ... و از هوای زنان اعراض کلی کردم و زبان را از دروغ و سخنانی که ازو مضر نمی تواند زاد چون فحش و بهتان و غیبت و تهمت ، بسته گردانید و از ایذای مردمان و دوستی دنیا و جادوی و دیگر منکرات پرهیز واجب دیدم و تمنی رنج غیر از دل دور انداختم ...

و از بدان ببریدم و به نیکان پیوستم ، و رفیق خویش صلاح و عفاف را ساختم که هیچ یارو قرین چون صلاح نیست .

و یکی از ثمرات تقوی آن است که از حسرت فنا و زوال دنیا فارغ توان زیست و هرگاه متقی در کارهای این جهان فانی و نعیم گذرنده تاملی کند ، هر اینه مقابح آنرا بنظر بصیرت ببیند ، و همت بر کم آزاری و پیراستن راه عقبی مقصور شود ، و به قضا رضا دهد ، تا غم کم خورد ، و دنیا را طلاق دهد ، تا از تبعات آن برهد ، و از سر شهرت برخیزد ، تا پاکیزگی ذات به حاصل آید ... و کارها بر قضیت عقل پردازد تا از پشیمانی فارغ آید و بر یاد آخرت الف گیرد ، تا قانع و متواضع گردد.

اما از طرف دیگر بیم دارد که ترک دنیا معاش او را مختل کند . هنوز تردیدی در دل اوست . از نو تفکری می کند و در می یابد که " نعمت های این جهانی چون روشنایی برق بی دوام و ثبات است ، و با این همه ، مانند آب شور که هر چند بیش خورده شود ، تشنگی غالب تر گردد ، و چون خمره ی پر شهد سموم است که چشیدن آن کام را خوش آید ، لیکن عاقبت به هلاک کشد ...

و آدمی را در کسب آن چون کرم پلیه دان که هر چند بیش تند ، بند ، سخت تر گردد و خلاصی متعذر تر شود "

و سرانجام دل بر عبادت می نهد. می بینیم که راه برزویه و اندیشه های او شبیه به اندیشه هایی است که عرفای ما در دوران اسلامی پرورانده. و راهی است که آنان برای تهذیب نفس و رستگاری وجود پیشنهاد کرده اند.

و باز می گوید : چه بزرگ جنونی و عظیم غبنی باشد ، باقی را به فانی ، و دائمی را به زایلی فروختن ، و جان پاک را فدای تن نجس داشتن.

بدینگونه پشت پا بدنیا می زند و به کار آخرت می پردازد ، تا آنکه سفر هندوستان پیش می آید و کتاب کلیله و دمنه را از آنجا می آورد . اغتنام وقت در نظر برزویه و قدر ایام عمر خویش دانستن و در نجات نفس کوشیدن است ، و لذات نفس را فدای کمال معنوی کردن ، یعنی درست در همان مفهومی که بعد در نزد عرفای ایران می بینیم .

در شاهنامه راجع به آوردن کلیله و دمنه از هند ، داستان پرمعنایی آورده شده است و آن این است که برزویه در کتابی از هندوان می خواند که در یکی از کوههای هند گیاهی است که اگر بر مرده بریزند ، زنده شود.

نوشیروان او را برای آوردن آن گیاه به هند می فرستد . برزویه روانه می شود و هر چه جستجو می کند ، چنین گیاهی را نمی یابد. سرانجام می خواهد تا او را نزد داناترین هندوان راهنمایی کنند . وی را نزد مرد سالخورده ای که از همه داناترش می دانند ، می برند . برزویه ماجرای گیاه جانبخش را حکایت می کند و پیرمرد ، مفهموم کنایه ای گیاه را بر او روشن می نماید و می گوید : آنچه مرده را زنده می کند دانش است :

گیا چون سخندان و دانش چو کوه

که باشد همه ساله دور از گروه

تن مرده چون مرد بی دانش است

که نادان بهرجای بی رامش است

سپس اشاره می کند که خاصیت این گیاه زنده کننده را در کتاب کلیله باید جیست.

...............

برگرفته از نامه ی :  زندگی و مرگ پهلوانان در شاهنامه – محمدعلی اسلامی ندوشن

گردآوری برای مهرمیهن : جواد نورمندی پور

نوشتن دیدگاه