زن و هنرهای زیبا

محمد حجازي (مطيع الدوله)

ما با ساير موجودات، در علم زندگي برابريم و بلكه از آنها كمتر، يعني هنوز به آساني كبوتر نمي پريم، و به رواني غزال نمي رويم «پيش بيني را مثل مورچه نمي دانيم» به خانه داري زنبور عسل نمي رسيم و از همه بدتر آنكه به خلاف ديگران هنوز نمي دانيم چه بخوريم و از چه پرهيز كنيم.

امتياز ما از حيوان به غريزه زيبايي است. نه آنكه حيوان از اين حس محروم باشد، بلكه اين قوه در وجود ما چنان سخت حكمفرماست كه ساير غرائز را زير دست كرده. اگر در رفع احتياجات مادي دستور ساده و حتمي حيوان را پيدا نكرده يا فراموش كرده‌ايم براي اين است كه مست زيبايي شده و غرض اصلي از ماديات را از دست داده‌ايم. زندگي را براي زيبايي مي خواهيم و ماديات را تابع زيبايي مي كنيم، چنانكه مقصود از خانه تنها پناهگاه نيست و الا يك سقف و چهار ديوار به هر وضع و صورت كافي بود. اين شكلهاي مختلف كه از بيرون به خانه‌ها مي دهند و اين آرايشهاي گوناگون كه درون خانه‌ها مي بينيم به خاطر جمال زيبائي است.

لباس را فقط براي پوشاندن از سرما و گرما نمي خواهيم وگرنه يك «شولا» بس بود. اينكه هر روز به طرح و رنگ تازه اي جلوه مي كنيم و در شرق و غرب از يكديگر نمونه لباس قرض مي گيريم براي اين است كه هيئت و اندام خود را به صورتهاي مختلف زيبائي بياراييم.

يادمان رفته براي چه غذا مي خوريم، غرض اصلي از خوراك كه رفع گرسنگي و حفظ حيات است فراموش شده، به رنگها و اقسام خوراك، بيش از خاصيت آن اهميت مي دهيم و همين كه سفره رنگين و آراسته باشد و چشم را از طلعت زيبايي پر كند، خشنود مي شويم و بسا كه پس از سيري، باز از غذايي كه مي دانيم به سلامتي زيان مي رساند، چون قشنگ است به افراط مي خوريم، عجيب تر آنكه ذائقه را به تحمل خوردنيها و نوشيدنيهاي تند و گزنده و اميدواريم تا از آنچه صورت زيبايي به خود گرفته تقليد كرده باشيم.

در حقيقت ماديات را براي پرورش حس زيبايي و التذاذ روح مي خواهيم و در عقبش جان مي دهيم وگرنه براي زنده بودن كمي نان و آب در كريچي تنگ كافي است.

البته غرايز ديگري مانند حس مالكيت ، رقابت، جاه طلبي، تقليد و بسياري ديگر از اين قبيل در كار بشر حكمفرماست. لكن با اندكي دقت مشهود است كه اين غرائز به وسيله و كمك زيبايي اقناع مي شود. مي خواهيم خانه مان از خانه ديگري زيباتر، لباسمان آراسته تر و سفره مان مزين تر باشد. ميل داريم قشنگ تر رفتار كنيم، داناتر و قوي تر و تواناتر باشيم.

دانائي و توانائي را وقتي تجزيه كنيم به اشكال مختلف زيبايي مي رسيم. بدين معني كه دانائي و توانائي را از خوبيهاي اين جهان مي دانيم و خوبي زيبايي است يعني همين كه خواستيم زيبايي را كه در عالم محسوسات است به عالم معني ببريم، به صورت خوبي جلوه مي كند و بالعكس. خوبي معنوي را اگر بخواهيم تجسم بدهيم زيبائي محسوس خواهد شد.

مثلاً توانائي كه خوبيست وقتي از عالم معني به صورت محسوس درآمد يك بناي عالي يا يك فتح نمايان مي شود و اين هر دو زيباست.

ممكنست بگوييد چه بسا توانائي كه به صورت زشت جلوه مي كند اما متوجه باشيد كه مثلاً فتح نمايان اگر براي مغلوب زشت است براي فاتح زيباست. بايد از نظر فاتح نگاه كرد، هيچكس نيست كه در پي زشتي برود منتها اگر كسي زشتي را بجاي زيبائي تقصير از بي‌ذوقي اوست بايد چشم و فكر خود را تربيت كند.

و باز مثلاً پرده زيباي بهار كه از محسوسات است وقتي به عالم معني مي رود هزاران فكر خوب مي شود صورت رأفعت و محبت مي گيرد و دل را از هواي دوستي و ياري خرم مي كند.

بنابراين غريزه زيبايي اگر تنها محرك اعمال انسان نباشد بر ساير غرائز مي‌چربد و همه را به حكم خود وا مي دارد يا آنكه بگوييم ساير غرائز، اغلب بلكه هميشه براي اقناع خود به غريزه زيبايي متوسل مي شوند.

پيشرفت علوم و صنايع، بيشتر از خواهش حس زيبايي است و كمي از حس كنجكاوي و ساير غرائز.

آنچه علوم از اسرار طبيعه كشف كرده اند همه را به پاي زيبايي مي‌ريزند و به هزار عنوان به مصرف او مي رسانند.

كوشش علم براي آن است كه زندگي قشنگ تر باشد نه راحت تر، چه اگر تنها راحتي منظور بود، شرط اول آسودگي و كوشش نكردن بود. آسايش تا حدي خواستني است كه در خدمت الهه جمال كوتاهي نشود .

اين همه تلاش و رنج روزانه، اين پركاري درنگ ناپذير، اين زدو خورد هميشگي، از عشقي است كه به الهه زيبايي مي ورزيم. از آن است كه اين صنم مادي را هر كس به طرف خود مي كشد و مي خواهد به خانه ببرد. چه مي توان كرد. قانون طبيعت اين است. ولي خوشبختانه انسان، زيبايي را در صورت معني، يعني بدون توجه به حس تصرف و فقط براي خاطر زيبايي هم دوست مي دارد، و چون صورت معني نامحدود است براي هر كس كه تمنا كند، بدون زيان به ديگري مقدور است. مي توان گفت كه وقتي زيبايي از ماده خارج شد و به صورت معني درآمد، وسيله بيرون بردن آدمي از جهان كشمكش و تنازع و رساندن به بهشت آزادگي و آسودگي مي شود. آري صنايع ظريفه (يا به اسامي ديگر، هنرهاي آزاد يا هنرهاي زيبا) راه فرار روح از تنگناي دنياست. صفاي زندگي در آن دقايقي است كه پا بر سر حيوان وجود مي گذاريم و بدنبال گمشده خود به آسمانها پرواز مي‌كنيم. در اين سفر، هر چه بپوييم خسته نمي شويم. خستگي از اين است كه چرا بايد به عالم بر گرديم.

چه بسا كه از شنيدن يك شعر خوب، زنجيرها را مثل آنكه از ريسمان پوسيده باشد به يك حركت از پاي مي‌گسليم و بارهاي سنگين را از دوش جان مي اندازيم. از هوا سبكتر مي شويم. و به يك لمحه از طاق كبود در مي‌گذريم و بر اوج فلك مي نشينيم وبا كر و بيان لبخند مي زنيم.

البته شما هم گاهي بر بالهاي لرزان موسيقي نشسته‌ايد و با دلي آشفته و چشم نم زده، به جستجوي آن يار ناديده سراسر دنيا را گشته‌ايد… شما هم يادگارهاي گذشته را در پس پرده‌هايي كه مضراب مي درد، به صورت دختر كاني ژوليده كه از رفتن روزگار خوش، مويه مي‌كنند ديده و گريانيده‌ايد.

وقتي خورشيد هنگام رفتن، با ديده خونين به دنيا نگاه مي كند، تماشاي عجيبي است. دلمان مي خواهد اين تماشا تا ابد بماند. تيرهاي آتشين به نشانه ديوهاي آسمان پرتاب مي شود و از جانشان مي گذرد. يك طرف دنيا آتش گرفته، آن طرف پر از دود است. در يك گوشه آسمان، طوفان دريايي است كه امواجش يكي قرمز و ديگري سياه باشد. گوشه ديگر اعجاز رنگ آميزي است. به نگاه اول حرير ساده اي به دو سه رنگ سير و روشن، بر سقف فلك كشيده ولي به حقيقت از سياه تا سرخ تند، آنقدر به هم ريخته كه چشم از ديدن و تصور از رفتن باز مي ماند. از اين كاسه رنگ وارونه، صورت جهان آب و رنگي چنان دلكش گرفته كه گويي منظور را در اين دنيا هم مي توان ديد.

هر خاري گلي و هر گلي عارض معشوقي گشته. از اين همه رنگ و سايه روشن، دنيا چون وجود پري‌وشان پر از اسرار و ابهام است. هزارها مرغ سفيد فكر، هر دم در كنار آفتاب و بر سر هر تكه ابر و در خلال هر شاخه‌اي نشسته و خود را در اين رنگها آغشته. افسوس كه وقت برگشتن، هر چه زيور گرفته اند از بال و پرشان مي ريزد. پاي كوه در تاريكي محو شده مثل آن است كه از زمين برخاسته و به آسمان بلند شده باشد …

مگر مي توان چهره زيبا را به گفتن كشيد. اگر قلم معجزه آساي استاد نقش بند نبود، كجا مي شد اين منظره سحرآميز را كه به تندي خيال مي گذرد، در بند خاطره نگاه داشت.

آري صنعت، فرار روح از تنگناي دنياست اي كاش دايم در اين فرار باشيم تا جائيكه ديگر ناله هاي جسم را نشنويم. اگر به اين بلندي پرواز كرديم چنان در كار صنعت محو و مجذوب مي شويم كه هر چه او بيارايد زيباتر مي شود. از صورت فرتوت همان قدر لذت مي‌بريم كه از رخسار جوان دلكش. خراب يا آباد، تعزيه يا مضحكه، هر كدام را كه دست صنعت زيبا كرده باشد، دوست مي داريم. از گفتار و كردار نتيجه اي جز زيبايي نمي‌خواهيم. اگر كسي درست و زيبا رفتار كرد براي ما قابل تماشا و تحسين است گرچه از بي‌هنران هزاران زحمت ببيند و به چشم عوام زبون باشد. آخرين آرزوي ما پندار زيبا، گفتار زيبا و كردار زيبا خواهد بود. چون زيبايي و نيكي يكي است. آري بزرگترين صنعت دنيا يعني صنعت آدم شدن، از پرورش هنرهاي زيباست. جاني كه به هنرهاي زيبا نپرورده باشد گوش و چشمش به ترانه ها و خوشگلي هاي آسماني باز نشده. از صحبت ملائك مست و سرشار نگشته و هنوز سرش به زمين دوخته است. آري صنعت آدم شدن بايد آخرين آرزوي ما باشد.

و اما فطرتي كه با حس زيبايي همسري مي كند، غريزه جنسي است. انكار نمي توان كرد كه اين غريزه حافظ نسل پس از غريزه حفظ حيات، از ساير غرايز حكمش بر ما سخت تر و روانتر است. لكن اگر حس زيبايي مي تواند به استقلال پاينده باشد، غريزه جنسي هميشه با حس زيبايي توأم است و به راهنمايي اين حس، منظور خود را مي يابد. چنانكه اول صفت معشوق، زيبايي است. اين امر طبيعي كه در نهاد همه موجودات گذاشته شده، براي بهتر كردن نوع و قشنگ تر كردن دنياست. معشوق بايد به زيبايي ظاهر آراسته باشد تا چشم و دل را بربايد.

اما پس از يك لحظه اول، ما نوع بشر، از معشوق، زيبايي معنوي مي خواهيم. حتي آنها كه خيال مي كنيم بيشتر با چشم و سر زندگي مي كنند و با ديده جان چندان نمي بينند از محبوبي كه روح خود را ادب نكرده باشد، هر قدر صاحب جمال باشد، زود خسته و بي زار مي شوند.

در اين جهان كوشش، هر كاري را به كسي سپرده اند. مرد شير است و زن شير‌بان، نگاهداري شير از شير بودن دشوارتر است. رام كردن پهلواني كه از صبح تا به شام با غول طبيعت گلاويز است و مايه زندگي را بايد از دل سنگ و چنگ آهنين اين غول بيرون بياورد، كار آساني نيست. مرد بايد در مقابل، روح زن خود را بر لب دريايي ژرف و پر‌معني ببيند تا تسليم بشود وگرنه فكري به كوتاهي كاسه آب كه به نظر ته آن را ببينند قابل دوباره ديدن نيست. روح زن بايد همچون آسمان بهار، پر از مرغان غزل‌خوان باشد تا چشم از ديدن و گوش از شنيدن هرگز خسته نشود.

زن اگر خوشگل نباشد جاي نگراني نيست اما اگر خاطرش به پرده هاي بي حد و حصر زيبايي آراسته نشد هرگز دلي در بندش نمي ماند و زيبايي ظاهر، مدتها فرمانروايي نمي كند. حاكم بر وجود ما اين روح ناديده و زيباپسند است اما نمي توان او را مدتي به زيبايي ظاهر فريفت و در بند نگاهداشت زود از اين بند فرار مي كند و به جستجوي روح زيبا مي رود.

روان را بايد به ترتيب زيبا كرد وگرنه زمين هر قدر مستعد باشد، اگر پرورش نبيند بر نمي دهد.

ترتيب روح، تنها از هنرهاي زيباست. زني كه روحش به هنرهاي زيبا پرورده باشد، باغ بهشتي است كه در هر خمش دورنمائي دلفريبتر از ديگري نمايان است. رنجوري و بي زاري در اين باغ راه ندارد.

زن صاحب جمال روح پرورده، آن آرزويي است كه مرد را از هرچه خواستني در دنياست بي نياز مي كند از چنين موجودي غريزه جنسي و حس زيبايي هر دو راضي مي شوند و ما چنان به خوشي سرگرم مي شويم كه مجالي براي ساير غرايز نمي ماند. اما چون بشر قابل ترقي است، از تماشاي روح زيبا، رفته رفته علاقه مان از زيبايي جسم كم مي شود تا اينكه ديگر جز به قشنگي روح نمي پردازيم. زني كه طبعش از هنرهاي زيبا ظريف و روحش تربيت شده باشد، گر چه جميل نباشد، مرد را آسان اسير مي كند و به درك زيباييهاي معنوي عادت مي‌دهد و در عالم وجود يك مرحله بر فرازش مي برد.

البته بي وسيله زن هم مي توان از هنرهاي زيبا نشاط برد، لكن ساغري كه از دست ساقي بنوشند غير از آن است كه به دست خود بريزند جهنم دنيا از وجود زن روح پرورده، گلستان و زندگي شيرين مي شود. با چنين وجود آرزويي باقي نمي ماند اگر مصائب دنيا يك باره دنيا قصد ما بكنند با چنين رفيقي جاي هراس نيست.

براي خاطر دوستي و محبت، براي شيرين كردن زندگي، براي آسان كردن مشكلها، براي نصيب بردن از لذتهاي بي پايان روحي، براي تعالي دادن روح مردها وظيفه زنان است كه خود را به هنرهاي زيبا بپرورانند و از اين سرچشمه آب حيات بنوشند. عادت و خو را صنعت دلفريب مي كند، تعاليم اخلاقي را صنعت در جان مي نشاند. صنعت بهترين اسباب دست مقاصد عاليه است و از اعجازش آنكه به كار بد نمي خورد و بدي را به خود نمي پذيرد. سخني كه دلهارا بيازارد مردني است، موسيقي كه روح را صفا نبخشد نمي ماند. تصويري كه جان را نپروراند سوختني است. صنعت آن است كه وسيله محبت و نيكي باشد آنچه اسباب جنگ و دشمني بشود، صنعت نيست. روح را نمي پروراند و به آسمان پرواز نمي دهد.
آنكه به زيبايي صنعت آموخته شد، جز قشنگي و نيكي چيزي نمي بيند. خودش و هر كه در دنيا جسم و ماده است فراموش مي كند. يعني دنيا همه مال اوست. ديگر چيزي نيست كه بخواهد، در محفلي كه چنين شمعي بسوزد به نور خورشيد نياز نيست. در هر خانه كه چنين زني باشد از خوشبختي بي نياز خواهند بود هر چه را اسباب خوشبختي گفته اند، فراهم كنيم يعني باغ را مثل بهشت بيارائيم و خانه را به هر چه علوم از وسائل آسايش و زينت تعبيه كرده اند بپردازيم تا روح صنعت با اين همه مردگان جان ندمد غمخوانه‌اي را آراسته‌ايم. سخنوران بايد در اين مهمانسرا پيوسته در گفتگو و تعزل باشند. نوازندگان، بايد به زبان آسماني نغمه سرايي كنند. چشم بايد متصل جلوه و نازهاي طبيعت را ببيند و آفرين بگويد. ولي باز عيشمان تاريك است ـ معشوقي كم داريم كه مثل خورشيد اين بساط را روشن كند يعني زني كه هنر آموخته و روانش از قطرات فكر گويندگان، دريايي گشته، آنكه جانش از نواهاي موسيقي همچو نسيم نرم شده و خاطرش از زيباييهاي جمال طبيعت نگارخانه اي باشد. با وجود چنين محبوبي، به سخنوران و نوازندگان چه احتياج داريم، از صورتهاي زيبا بي نظيريم. هر جا كه با او باشيم، باغ بهشت و خانه آراسته است .

در همین زمینه

نوشتن دیدگاه