فرهاد گولیاموف

فرهاد گولیاموف، زاده 1958 در شهر سمرقند (ازبکستان) است. او دانش‌آموخته زبان روسی است و اکنون در شهر سوچی روسیه سکونت دارد؛ با این حال، گولیاموف ریشه‌های فرهنگی خود را فراموش نکرده و انجمن ایرانیان را در شهر سوچی تاسیس کرده است.آنچه در پی می‌خوانید، بخشی از روایت فرهاد گولیاموف از سفر اخیر خود به ایران را پیش روی شما قرار می‌دهد که در اصل به زبان روسی نوشته شده و توسط مسعود احمدی‌نیا برای ایرنا به فارسی برگردانده شده است:

«اگر می‌خواهید به این مفهوم که ایران چه کشوری است، چه فرهنگی دارد و مردمانش چگونه ملتی هستند نزدیک شوید، بهتر است از رفتن به یک کنسرت موسیقی سنتی شروع کنید. در آنجا بدون هرگونه مترجم یا واسطه‌ای حقیقت را خواهید شنید، خواهید دید و خواهید فهمید.
بعد از آن، دیگر می‌توانید در بلوارهای پرشمار و کوچه‌های مهمان‌نواز تهران، شهرهای سنت‌مدار و روستاهای ایران، آن‌طور که گویی درخانه‌ هستید قدم بردارید و راه بروید و ببینید که چگونه سبک زندگی و فرهنگ اصیل این ملتِ شگفت‌انگیز در بسیاری از ساحت‌ها به‌همان شکل اولیه خود حفظ شده است و تحت مراقبت قرار دارد. در هر دکه، قهوه‌خانه و یا خانه‌ای از شما مانند یک مهمان مهم و ویژه استقبال خواهد شد. حتی مانعِ 'ندانستن زبان' نیز به‌شکلی معجزه‌آسا رنگ خواهد باخت، زیرا هر کسی که را که ببینید، آماده است که به شما کمک کند و بگوید که چطور باید رفت و رسید، چطور باید خرید کرد، غذا خورد و به تماشا پرداخت.
در این میان، از پدیده مجبور کردن گردشگران به خرید که مثلا در مصر زیاد دیده می‌شود خبری نیست و در عوض، همه‌چیز بسیار با ظرافت برای راحتی میهمان آماده شده است. اگر هم گاهی تعبیر «خارجی» در موردتان به گوش‌تان بخورد، می‌بینید که لحنِ آن حاکی از احترام و لزوم توجه به خواسته‌های شما به‌‌منزله مهمانی گرانقدر است.

ایران زمین

ما این بخت را داشتیم که آشنایی‌مان با ایران دقیقاً با چنین شرایطی آغاز شود: سید مجتبی مرتضوی دوست مشهدی من، هدیه شاهانه‌ای برای ما تدارک دید و ما را به کنسرت گروه همایون شجریان در تهران برد. من در کنسرت نشسته بودم و نمی‌توانستم جلوی ریزش اشک‌هایم را بگیرم؛ اشک‌هایی از سر شوق. در این کنسرت خبری از حضار و شنوندگانِ منفعل نبود و تمام سالن به یک ساز موسیقایی یکپارچه بدل شده بود! حتی آن هنگام که با حبس نفس در سینه و حفظ سکوت به موسیقی گوش فرا می‌دادند؛ و آن هنگام که مانند گروه کری واحد، خواننده و هنرمندان گروه را همراهی می‌کردند! من که هیچ‌گاه در زندگی خود چنین کلاس موسیقایی‌ای ندیده بودم!
من برای این سفر به میهن اجدادی خودم، راهی به درازای عمر آگاهانه‌زیسته‌ام آمده بودم: از همان دوران کودکی، پدر و مادرم و ریش‌سفیدان فامیل همواره تعریف می‌کردند که پس از انقلاب 1917، وقتی که اموال ثروتمندان مصادره شد و مؤمنان تحت فشار قرار گرفتند، تعدادی از اقوام ما از طریق راه‌های پنهانی و با پای پیاده به ایران گریختند. نام‌های دو خواهر مادربزرگ مادری‌ام یعنی «گوهر» و «سرور» که آنها نیز به ایران گریخته بودند، در خاطرات کودکی‌ام ثبت شده است. و داستان پدرم که همراه با قوم و خویش خود که یکی از روحانیون بسیار معروف آن زمان در مشرق بود به ایران فرار کرده، دو سال در کنار وی در مشهد زندگی کرده و بعد به‌علت دلتنگی برای میهن‌اش از طریق همان راه‌ها به سمرقند بازگشته بود نیز از کودکی همراهم بود. هرچند که نام این قوم و خویش پدری در خاطرم نمانده بود، اما همان‌طور که اندکی بعد خواهم گفت، در سفرم به سرزمین نیاکانم ایران موفق شدم که از او و خاندانش باخبر شوم.
من و همسرم تازه از ایران بازگشته‌ایم؛ جایی که من امید داشتم با یکی از فرزندان اقوامی که گفته بودم، یعنی سید احمد حامدحیدری که مشخصات ارتباطی‌اش را خواهرم از سمرقند برایم فرستاده بود، آشنا شوم. آن‌طور که معلوم شد، فرزندان برخی از اقوام بسیار نزدیک من در نیشابور زندگی می‌کنند. آنها با آغوشی گشاده از ما استقبال کردند.
ما در نیشابور در منزل یکی از برادران مهمان‌نوازم سید امید که پسر سید احمد (فوق‌الذکر) است اقامت داشتیم. هر روز برای دیدن ما مهمان می‌آمد و این شد که ده‌ها تن از اقوام ما هر یک به نوبه خود ما را به مهمانی دعوت کردند. طبیعتاً دائماً حرف از پیوندهای خویشاوندی بود و لزوم احیاء رشته‌های ازهم‌گسسته. در گفت‌وگو با بزرگترهای فامیل متوجه شدم که اولین روحانی‌ای که از سمرقند خودش را به اینجا رسانده بود، شیخ محمد سمرقندی نام داشت که البته او هم از اقوام پدر من بود.
شیخ محمد اثر عمیقی را از خود بر جای گذاشته است: یعنی علاوه بر آن که خود شخصیت مذهبی مهمی به‌شمار می‌آمد، شاگردان زیادی را تربیت کرد و در عین‌حال در قالب یک طبیب سنتی نیز ملجأ بیماران بود. او پای دیوار آرامگاه امامزادگان محمد محروق (از نوادگان امام چهارم) و ابراهیم (از نوادگان امام هفتم) و در دو قدمی آرامگاه عمر خیام به خاک سپرده شده است. متأسفانه برغم بازسازی و مرمت آرامگاه این امامزادگان، سنگ‌قبر شیخ محمد سمرقندی مورد مرمت قرار نگرفته است. آن‌طور که به من گفته‌اند، برای انجام این کار به مجوز یونسکو نیاز است.
من مهمان فرزندان خاله سرور ـ خواهر مادربزرگ مادری‌ام ـ بودم و همراه با پسرش و خویشاوندان پرشمارش که طبیعتاً اقوام من نیز به حساب می‌آیند، چای نوشیدم. این یعنی آنکه اقوام پدری و مادری من در ایران، با یکدیگر وصلت کرده‌اند. و نیز این‌که هر کسی که در این مدت با او ملاقات کردم، از دو طرف با من فامیل است. با این اوصاف، حتی یک ماه تمام هم برای دیدار آن تعداد از خویشاوندانی که تازه فقط ساکن نیشابور بودند کفایت نمی‌کرد؛ چه برسد به آنهایی که در مشهد، تهران و دیگر شهرهای این کشور پربرکت سکونت داشتند.
من شاهد بودم که در هر خانه‌ای احترام سالمندان را داشتند و این صحنه که جوان‌ترها فقط سرشان را در موبایل و تبلت کرده و خود را برده این ابزارهای جدید کرده باشند را در مقایسه با آنچه در سایر کشورها از جمله روسیه دیده‌ام کمتر مشاهده کردم. این یعنی آنکه آنها در این زمینه نیز از ما آزادتر هستند. اینجا، کتاب هنوز هم از احترام برخوردار است. هنوز هم مانند دوران کودکی خود من، خانواده‌‌ها به میهمانی یکدیگر می‌روند و بی‌آنکه عجله‌ای برای بازگشت داشته باشند، با هم به‌گفتگو می‌نشینند، ترانه‌های فولکلور و محبوب می‌خوانند و البته قابل‌توجه است که به هر خانه‌ای هم که رفتیم، در آنجا تلویزیون‌های ال‌سی‌دی بزرگ، رایانه و از این دست نمادهای فناوری‌های روز نیز به‌چشم می‌آمد.

ایرانیان

وقتی که در این کشور و همراه این مردم هستید، به این فکر می‌افتید که آیا اینگونه است که اروپایی‌ها از آنها جلو افتاده‌اند؟ و آیا این دور افتادنِ از رسوم و ارزش‌های خوب گذشته بهای «متمدن» شدن‌ بوده است؟ و با این اوصاف، اصلاً «متمدن بودن» به چه معناست؟ من که فکر می‌کنم تک‌تک استادکارهای بازار نیشابور که آثار و هنر ایشان یادگارهای زنده سده‌های میانی است، از ما خوشبخت‌تر هستند! ما بدون گجت‌هایمان هیچ چیزی نیستیم و در عوض، آنها کاملاً به‌توانایی‌های خودشان اتکا دارند و در مقایسه با هر مرد و زن غربی، انسانیت، تجربیات و کمالات انسانی بیشتری در آنها یافت می‌شود که دستاورد اصلی انسانیت نیز در همین است. از آنجا که میل قلبی‌ام آن بود که در جوار آنها حاضر شوم تا خود را در خانه احساس کنم، به‌همین خاطر حتی از بیرون آوردن دوربین عکاسی صرفنظر کردم تا لحظه لحظه بودن در کنارشان را با تمام وجود درک کنم و بدین گونه بود که من به سرچشمه‌های وجودی‌ام بازگشتم و خود را در زادبود اصلی‌ام که توسط پیشینیان‌ام ساخته شده بود دیدم. من به تماشای چهره‌های آنها و شنیدن صدای نفس‌کشیدن‌ و صحبت‌کردن‌شان نشستم. و دوباره همان کودک پابرهنه‌ای بودم که هیچ‌گاه به هیچ‌یک از بزرگترهایی که می‌دید بی‌تفاوت نبود. و درسی را به‌خاطر آوردم که در همین سنین پابرهنگی به من داده شد: مادرم در تنور نان پخته بود و ما را به نزد مادربزرگ و پدربزرگ فرستاده بود که برایشان نان داغ ببریم. به هر کدام‌مان هم یک کلوچه داده بود که در راه مشغول باشیم. من که پس از خوردن مقداری از آن کلوچه سیر شده بودم، باقی‌مانده آن را بر روی زمین خاک‌آلود انداختم. پیرمردی که نزدیک دروازه ایستاده بود و نمی‌شناختمش، گوشم را گرفت و مجبورم کرد که آن تکه نان را از روی زمین بردارم. اینکه در این بین چه کلماتی را به من گفت، فراموش کرده‌ام، زیرا از آن ماجرا بیش از پنجاه سال گذشته است. اما هنوز هم داغی ناشی از شرمساری‌ که تمام وجودم را آکنده بودم، احساس می‌کنم. از آن به بعد، هیچگاه دیگر چنین نکردم. این از همان سنت‌هایی بود که ایرانیان سمرقند از نیاکان خویش حفظ کرده بودند و هنوز هم در میان‌شان دیده می‌شود، دوری از اسراف و احترام به نان به منزله نماد نعماتی که به انسان ارزانی شده است.
معمولاً چنین مرسوم است که وقتی داستانی را در مورد کشوری تعریف می‌کنند، آن را با استفاده از عکس‌های آثار باستانی، یادگارهای معماری، طبیعت و اماکن زیبا، مصور می‌کنند اما من به‌جای آن، می‌خواهم که چهره مردمانی را که سرنوشت، مرا به آنها رساند به شما نشان دهم. به چشمان‌شان نگاه کنید: آیا شما هم می‌توانید آنچه را که آنها به من بخشیدند، در این نگاه‌ها ببینید؟»


آساق**9163 **1663**انتشار دهنده: خسرو حسینی

نوشتن دیدگاه


گزینش نام برای فرزند

نگاره های کمیاب و دیدنی