پدید آمدن شاهنامه از زبان فردوسی

فردوسي در آغاز شاهنامه چنين مي گويد

كه از زمانهاي باستان در ايران كتابي بود پر از داستانهاي گوناگون كه سرگذشت شاهان و دلاوران ايران را در آن گرد آورده بودند.

یکی نامه بود از گه باستان

فراوان بدو اندرون داستان

پس از آنكه شاهنشاهي ايران به دست تازيان برافتاد اين كتاب هم پراكنده شد. اما پاره هاي آنرا موبدان در گوشه و كنار نگاه ميداشتند ، تا آنكه يكي از بزرگان و آزادگان ايران كه مردي دلير و خردمند و بخشنده بود ، به جستجو افتاد تا تاريخ گذشته ايران را از روز نخست بيابد و آنچه را بر شاهان و خسروان ايران گذشته است در دفتر فراهم آورد.


پس موبدان سالخورده را كه از تاريخ باستاني ايران آگاهي داشتند ، از هر گوشه و كناري نزد خود خواست و از تاريخ روزگاران كهن جويا شد : كه شاهان ايران از ديرباز چگونه كشورداري كردند و آغاز و انجام هر يك چه بود و بر ايران در اين ساليان دراز چه گذشت.

موبدان تاريخ باستاني ايران را باز گفتند و آن بزرگ مرد از سخنان آنان كتابي نامدار فراهم آورد كه بزرگ و كوچك بر آن آفرين گفتند. آنهايي كه خواندن ميدانستند داستانهاي اين كتاب را براي مردم مي خواندند و دل آنان را به ياد شكوه گذشته ايران شاد مي كردند. اين كتاب در ميان مردم گرامي شد.

دقيقي شاعر

آنگاه جواني خوش طبع و گشاده زبان پيدا شد و به اين انديشه افتاد كه اين كتاب را به شعر درآورد.دوستان وي همه از اين انديشه شاد شدند. اما افسوس كه اين شاعر گرفتار برخي تندرويهاي جواني بود و به عاقبت آن دچار شد و در جواني به دست بنده خود كشته شد و نظم كردن «نامه شاهان» ناتمام ماند. من وقتي از كار اين شاعر نااميد شدم به دلم افتاد كه همت كنم و نامه شاهان را فراهم آورم و خود آنرا در قالب شعر بريزم.

پس در طلب آن برآمدم و از هر كسي جويا شدم. از گردش روزگار مي ترسيدم ،مي ترسيدم عمرم وفا نكند و كار به ديگري بيفتد. از طرفي زر و مال من چندان نبود كه بپايد و سالها عهده دار من و كوشش من باشد. اينگونه كوششها و رنجها هم خريدار نداشت. سراسر كشور را جنگ و شورش فرا گرفته بود و كار بر پژوهندگان و هنرمندان سخت بود و كسي قدر سخن را نمي دانست و حال آنكه در جهان چه چيزي بهتر از سخن نيكوست؟

مگر نه آن است كه پيغمبر مردم را با سخن به خدا رهبري كرد؟

مدتي در انديشه بودم ولي آشكار نمي كردم، زيرا كسي كه در اين مقصود يار من باشدنمي يافتم. تا آنكه دوست مهربان و يكرنگي كه در يكي از شهرها داشتم مرا دل داد و گفت:

«قصد تو قصد شايسته ايست. من نامه شاهان را نزد تو مي آورم. تو جواني و خوش طبع و والاسخن، چه بهتر كه به چنين كار گرانمايه اي دست بزني و با شعر كردن نامه شاهان براي خود خوشنامي و سرافرازي حاصل كني.»

به سخنان او دلگرم شدم و وقتي نامه شاهان را نزد من آورد از ديدن آن جان تاريكم افروخته شد و به سرودن آن دست بردم.

دوست جوانمرد

بخت هم مدد كرد و يكي از بزرگان به ياري من برخاست. اين بزرگمرد كه نژادش به آزادگان قديم مي رسيد جواني خردمند و بيدار و روشن روان بود. زباني نرم و پاكيزه داشت و فروتن و پر آزرم بود.به من گفت:«بگو تا هر چه بخواهي فراهم كنم. از هر چه از دست من برآيد كوتاهي نخواهم كرد.» اين نيكمرد نامدار با نيكويي و بخشش خود مرا از زمين به آسمان رساند. مرا مانند تازه سيبي كه از آسيب باد نگه دارند ، نگاه داري و حمايت مي كرد. از جوانمردي و بخشندگي ، دنيا در ديده اش خوار بود و زر و خاك در چشمش يكسان مي نمود.

افسوس كه ناگهان ريشه عمر اين رادمرد كنده شد و چون سروي تندباد از جا بكند به خاك افتاد و به دست ستمگران مردم كش ناپديد شد. دريغ از آن برز و بالاي شاهانه اش. پس از مرگ او روانم لرزان شد و نوميدي در دلم رخنه كرد. تا آنكه يك روز به ياد پندي از اين رادمرد افتادم كه مي گفت:

« اين كتاب شهرياران است. اگر آنرا به نظم آوردي، به شهرياري بسپار.» از به ياد آوردن اين گفتار دلم آرامشي گرفت و روانم شاد شد. با خود گفتم كه بخت خفته ام بيدار شد و زمان سخن گفتن آمد و روزگار كهنه نو شد.

روياي فردوسي

يك شب در همين انديشه به خواب رفتم. در خواب ديدم كه شمع درخشنده اي از ميان آب برآمد و روي گيتي را كه چون لاجورد تيره بود، چون ياقوت زرد روشن كرد. آنگاه تخت پيروزه اي پيدا شد كه شهرياري تاج بر سر چون ماه درخشان بر آن نشسته بود. سپاهش تا دو ميل صف بسته بودند و بر دست چپش هفتصد ژنده پيل ايستاده و وزيري پاك نهاد در پيش شاه به خدمت، كمر بسته بود. من از ديدن شاه و سپاهيان و ژنده پيلان خيره شدم و از نامداران درگاه پرسيدم آنكه چون ماه بر تخت نشسته است كيست؟ گفتند:

«محمود جهاندار است كه ايران و توران در فرمان اوست و از كشمير تا درياي چين مردم ثناگوي اويند. تو نيز كه سخن سرايي ، آفرين گوي او باش.»

بيدار شدم و از جا جستم و زماني دراز در آن شب تيره بيدار بودم. با خود گفتم اين خواب را بايد پاسخ بگويم. پس به نام فرخنده شهريار، محمود غزنوي، به نظم شاهنامه دست بردم.

سخن پایانی :
شاهنامه فردوسي داستان شاهان نيست ؛ مجموعه كارنامه هايي است كه داستان و سرگذشت پدران توست و اينكه براي زنده ماندن چگونه جنگيده اند ؛ براي پيروزي حق چگونه قيام كرده اند ؛ چگونه از طبيعت آموخته اند و چگونه آن را رام كرده اند و چگونه با جان و تنشان اين ملك را حفظ نموده اند ؛ چگونه پيرو راستي و ايمان به خداوند بوده اند و اين همان ميراثي است كه امروز بدست تو سپرده شده. پهنه تاريخ ما كه نشانه تمامي رنج ها و شادي ها ؛ دادگري ها و ستم هاست ؛ هنوز بارور از حماسه رستم ها و پهلواني هاست .

در همین زمینه

نوشتن دیدگاه