يعقوب ليث، بدون هيچگونه دودلي، نخستين فرزند اين سرزمين بود كه پس از فروپاشي دولت ساسانيان، به انديشهي برپايي دوبارهي دولت فراگير ملي افتاد.
از اينرو، وي ميدانست كه براي رسيدن به برپايي دولت فراگير ملي، نخست ميبايست زبان فارسي را به عنوان يك زبان ادبي، دوباره زنده كرد و آن را در جايگاه يك زبان فراگير ملي قرار داد.
زبان فارسي در اثر سلطهي تازيان، از جايگاه يك زبان فاخر ادبي، به گودال زبان محاورهي مردم كوچه و بازار، فرو افتاده بود. نوشتن و سرودن و گفتن به زبان نازيباي عربي، مايهي فخر و برتري شمرده ميشد. از اينرو صاحبان سخن و انديشه، ميكوشيدند تا نوشتهها و گفتههاي خود را به زبان عربي بيان دارند.
چنين بود كه در روزگاري كه زبان فارسي از جايگاه ادبي خود فرو افتاده بود و زبان عربي، شتابان، بهويژه در ميان به اصطلاح فرهيختگان اجتماع جاي افتاد و چنانكه گفته شد، براي بسياري، سخن گفتن به تازي و شعر سرودن و كتاب نوشتن به عربي، مايهي فخر و مباهات بود، كاوهي ديگري، «منشور تاريكي» ضحاكان زمان را از هم دريد و افسون «سياهانديشان» را باطل كرد. چنين بود كه: (1)
چون يعقوب، لشكريان محمدبن طاهر را شكست داد و از جنگ و فتح هرات بازگشت، شعرا او را شعر گرفتند به تازي:
قد اكرم الله اهل المصر و البلد
بملك يعقوب ذي الافضال و العدد
(خداوند گراميداشت مردم اين شهر را به پادشاهي يعقوب، خداوند دانايي و خواسته و سپاه)
چون اين شعر برخواندند ... پس يعقوب گفت: چيزي كه من اندر نيابم. چرا بايد گفت: محمد وصيف [دبير رسايل يعقوب]، پس شعر پارسي گفتن گرفت و اول شعر پارسي در عجم او گفت و پيش از او كسي نگفته بود كه تا پارسيان بودند، سخن پيش ايشان به سرود بازگفتندي. بر طريق خسرواني و چون عجم بركنده شدند و عرب آمدند. شعر ميان ايشان به تازي بود و همگان را علم و معرفت شعر تازي بود واندر عجم كس نيامد كه او را بزرگي آن بود پيش از يعقوب كه اندرو شعر گفتندي.
از اين رو .... چون يعقوب، زنبيل و عمار خارجي را بكشت، هري [هرات] بگرفت و كرمان و فارس او را دادند، محمدبن وصيف اين شعر بگفت:
اي اميري كه اميران جهان، خاصه و عام بنده و چاكر و مولاي و سگبند و غلام ....
بسام كورد از آن خوارج بود كه به صلح نزد يعقوب آمده بود [او] چون طريق پسر وصيف بديد ـ اندر شعر ـ شعرها گفتن گرفت و اديب بود و حديث عمار اندر شعري ياد كند...:
هر كه نبود او بدل متهم بر اثر دعوت نوكرد نعم...
مكه حرم كرد، عرب را خداي عهد تو را كرد حرم، در عجم
هر كه درآمد، همه باقي شدند باز فنا شد كه نديد اين حرم
... باز محمد بن فحله هم سگزي [سكايي، سيستاني] بود. مردي فاضل بود و شاعر و نيز پارسي گفتن گرفت و اين شعر را بگفت:
چو تو مراد حوا و آدم نكشت شير نهادي به دل و بر منشت
معجز پيغمبر مكي، تويي به كنش و به گوش و به كنشت
سحر كند عمار، روز بزرگ گويد آنم كه يعقوب كشت
پس از آن، هر كسي طريق شعر گفتن برگرفتند اما ابتدا ايشان بودند و كس به زبان فارسي شعر ياد نكرده بود الا ابونواس. در ميان شعر خويش سخن پارسي طنز را ياد كرده بود...
بدينسان، در آستانهي زوال زبان فارسي، يعقوب ليث رويگر، عصر نويني به روي اين زبان گشود. زبان فارسي كه جايگاه ادبي خود را از دست داده بود و به زبان مردم كوچه و بازار بدل شده بود، به همت يعقوب، دوباره جان گرفت و درازاي زمان به اوج رسيد و آثاري به زبان فارسي خلق شد كه شگفتي جهانيان را برانگيخت.
از سوي ديگر، عيار سيستاني نيك ميدانست كه براي برپايي دولت فراگير ملي، نياز به تاريخ است. از اينرو، يعقوب نخستين كسي بود كه پس از فروپاشي دولت ساسانيان، دستور به گردآوري، تاريخ ايران، از گاه كهن تا پايان ساسانيان داد.
هرگاه به اين كار بزرگ، در دريباچهي شاهنامه ي بايسنقر ميرزا اشاره نرفته بود، بدون ترديد ما امروز از آن بيخبر بوديم و معلوم نبود كه عدم آگاهي بر وجود چنين شاهنامهاي تا كي به درازا ميكشيد و يا شايد ابدي ميشد و هيچ اثر و ردپايي از آن به دست نميآمد:(2)
اگرچه در نسخهي شاهنامهي بايسنقري، دستبردهاي فراوان شده و در اين ديباچه، سخنهاي بيپايه فراوان است و از همان پريشانيهايي بهرهمند است كه تاريخها و تذكرههاي پيش از آن داشتهاند ... [اما] در اين ديباچه، از چگونگي گردآوري شاهنامه و تاريخ گذشته ايران و چگونگي گردآوري آن سخن به ميان آمده و سخن را به اينجا ميكشاند...
در دريباچهي شاهنامهي بايسنقري آمده است: (3)
يعقوب ليث، به هندوستان فرستاد و آن نسخه بياورد و بفرمود ابومنصور عبدالرزاق فرخ را كه معتمدالملك بود. تا آنچه دانشور دهقان به زبان پهلوي ذكر كرده بود، به پارسي نقل كند و از زمان خسروپرويز تا ختم كار يزدجردشهريار، هرچه واقع شده بود، بدان كتاب الحاق گرداند.
پس ابومنصور عبدالرزاق وكيل پدر خود، مسعود بن منصور ال معمري را بفرمود تا نسخه را به اتفاق چهار تن ديگر، يكي تاج بن خراساني از هري [هرات] و يزدان دادبن شاپور از سيستان و ماهوي بن خورشيد از نيشابور و شادان بن برزين از طوس، تمام كنند و در تاريخ ستين و ماتين هجرت [260 قمري / 253 خورشيدي / 873 ميلادي] اين كتاب را درست كردند و در خراسان و عراق از آن نسخهها گرفتند.
با انجام اين كارها، يعقوب در پي آن برآمد تا فرجامين مانع را از برابر برپايي دولت فراگير ملي بردارد. از اينرو، بر آن شد تا حكومت بغداد را برافكند كه «مرگ» او را مجال نداد و اين كار تا برآمدن صفويان، به عهدهي تعويق افتاد و در نتيجه سرزمين ايرانيان، به مدت 850 سال داراي دولت فراگير ملي نبود.
آنچه كه امروزه به نام مقبرهي «دانيال نبي»، شناخته ميشود، در حقيقت آرامگاه مرد بزرگ تاريخ ايران، يعقوب ليث صفاري است.
اگر كسي به عنوان دانيال نبي ميبوده كه در وجود وي جاي دودلي بسيار هست، ميبايست در كمابيش 500 سال پيش از ميلاد مسيح درگذشته باشد و در نتيجه، اگر داراي مقبرهاي ميبوده، ميبايست مربوط به دورهي هخامنشيان ميبوده، در حالي كه ساختماني كه به نام مقبرهي دانيال نبي از آن ياد ميبرند، بنايي است مربوط به دوران اسلامي.
البته همينگونه است، مقبرهي استرومردخاي در همدان. اگر استرومردخاي وجود خارجي داشته باشند، در آن صورت آنها نيز ميبايست كمابيش 500 سال پيش از ميلاد مسيح، درگذشته باشند. در حالي كه بناي موجودر در همدان، بنايي است مربوط به سدهي هفتم هجري. در اين صورت اين پرسش مطرح ميشود كه در اين دورهي كمابيش 1800 سال، اين دو جنازه كجا بودند كه يك باره در سدهي هفتم هجري در همدان سر برميآوردند؟ همچنين است درباره دروغپرودازيهايي كه هنوز دربارهي آرامگاه يعقوب ليث، در جريان است.
پس از يعقوب، برادرش عمرو، راه يعقوب را پي ميگيرد، اما از طريق ديگر او در پي آن بود كه نخست دولت فراگير ملي بدون حساسيت بغدادنشينان و لعن و تكفير و ... آنان، برپا دارد و آنگاه خليقه را براندازد.
از اينرو پس از آنكه فرمان امارات ماوراءالنهر (خوارزم و فرارود) را از خليفه گرفت، به 3 امير سرشناس آن سامان، يعني اميران بلخ و كوزكان و نيز اسماعيل امير بخارا، پيام فرستاد آنان را به اطاعت فراخواند و خواست تا از سوي وي همچنان، فرمانرواي قلمرو خود باشند. اميران بلخ و كوزكان، پذيرفتند، اما اسماعيل كه برپايهي اسناد بسيار، با خليفهي بغداد در رابطه بود و گفته ميشود به اشارهي او، از اين كار سر باز ميزند. البته، خليفه نيز ميدانست كه عمرو در پي چيست. هرگاه «اسماعيل» به وعدههاي خليفه فريفته نشده بود، عمرو ليث صفاري، دولت فراگير ملي را برپا داشته بود.
در تاريخ بخارا آمده است كه چون فرستادهي عمرو، نزد اسماعيل رسيد و از: (4)
اطاعت نمودن امير بلخ و امير كوزكانيان خبر داد و گفت: تو بدين اطاعت نمودن، سزاوارتري و بزرگوارتري و قدر پادشاهي، تو بهتر داني كه پادشاه زادهاي. امير اسماعيل جواب داد كه خداوند تو، بدين ناداني است كه مرا با ايشان، يكي ميكند و ايشان، مرا بندهاند و جواب من، به شمشير تراست و ميان من و او، جز حرب نيست و بازگرد و او را خبر ده، تا اسباب حرب ساز كند.
با توجه به اينكه به ظاهر، اسماعيل از سوي خليفه عزل شده بود، پرخاشگري او برابر عمرو كه از نظر وسعت قلمرو و فرمانروايي و جانشيني يعقوب كه با خليقه نيز به پيكار برخاسته بود و ... بسيار تامل برانگيز است: (5)
همانگونه كه دگر سامانيان از فرمانبرداري طاهريان، سرپيچي ميكردند، مورد مواخذهي خليفه قرار ميگرفتند، حال نيز ميبايد به همان شكل عمل گردد [ميگرديد]. لذا جاي تامل دارد كه چرا اسماعيل حتي فرمان خليفه در عزل خويش را بيهوده انگاشته وحتي امارات از جانب صفار يارانيز شديدا، مردود ميشمارد.
اما عمرو نيز به مانند يعقوب از آرمان فراتري پيروي ميكرد. از اينرو، عمرو با وجود پاسخ تند و گستاخانهي اسماعيل، نامهي ديگري به وي نوشت و گروهي از نزديكان خويش را براي بردن آن نامه، نزد اسماعيل گسيل داشت.
در اين نامه آمده بود: (6)
هرچند، اميرالمومنين اين ولايت را مرا داده وليكن ترا با خود شريك كردم در ملك. بايد كه مرا يار باشي و دل من خوش داري كه هيچ بدگويي ميان ما راه نيابد و ميان ما، دوستي و يگانگي بود و آنچه پيش از اين گفته بوديم، از راه گستاخي بود، از سر آن گذشتيم. بايد كه ولايت ماوراءالنهر را نگاه داري كه سرحد دشمن است و رعيت را بتيمار داري و ما آن ولايت را به تو ارزاني داشتيم و جز خوشنودي و آباداني خان و مان تو نخواهيم ... ما [را] بر هيچكس اعتماد نيست جز تو. بايد كه تو نيز بر ما اعتماد كني و با ما عهد كني تا در ميان ما دوستي استوار گردد.
اما اسماعيل كه از آرمانهاي والاي عمرو بدور بود و تنها در پي فرمانروايي بر پهنهاي محدود بود و از سوي ديگر، در باطن از پشتيباني خليفه برخوردار بود، چون از فرستادهي عمرو ليث خبردار شد: (7)
به لب جيحون [آمودريا] فرستاد و رها نكرد، تا از آب بگذرد و خبري كه آورده بودند، از ايشان نگرفتند و نياوردند و آن را، به خواري بازگردانيدند.
بدينسان تلاش عمروليث نيز به دنبال كوشش يعقوب براي بازسازي دولت فراگير ملي نافرجام ماند.
چنانكه ميدانيم كار به جنگ كشيد و عمرو شكست خورد و خود نيز اسير شد و اسماعيل وي را در غل و زنجير به بغداد نزد خليفه فرستاد و ...
پينوشتها
1ـ تاريخ سيستان ـ در 210-209
2ـ شاهنامه، آبشخور عارفان ـ در 36
3ـ ديباچهي شاهنامهي باي سنقري، چاپ 1350
4ـ تاريخ بخارا ـ در 120-119
5ـ ايران در زمان سامانيان ـ در 119
6ـ همان ـ در 120
7ـ همان ـ در 121-120
برگرفته از : پایگاه فر ایران
دنباله را بخوانید و پاسخ دهید