پیشکش به بلندای شکوه تخت جمشید
اینک این ویرانه ها
داستان از مردمان سر به گردون سای اینک خفته در انبوه خاک دارد
مردمان سر به گردون سای اینک خفته ای
کز غبار پایشان
تاریخ زپای افتاده است
گر که نامش بر دل آبی آب افسون شود
ور زنامش جز به سنگ اندر نماند هیچ
لیک
هر شکافی که به ایوان هاش بینی
یک زبان و صد زبان
داستان از مردمان سر به گردون سای اینک خفته در انبوه خاک دارد
دیدگاهها
سپاس.
هستی من است آنچه داشتی
رهنمای ماست آنچه را که تو
بر کتیبه های خود نگاشتی
کوه هات پر غرور و سر بلند
لاله های تو نجیب و سر به زیر
مادران تو زلال آفتاب
مردهات پهلوان و دستگیر
بر سریر تو شکوه فر و هر
فر و هر ز هر طرف گشاده پر
می فکنده بر ستیغ آفتاب
سایه همای سایه ای به سر
آرش و تهمتن و سیاوشت
روشنای شامهای خاموشت
قصه های شاهنامه را دگر
پیر تو کجا کند فرامشت