شکر خدا که سوارش نبودم

مردی خرش را گم کرده بود . گرد شهر میگشت و شکر می گفت . گفتند : شکر چرا می کنی ؟ گفت : از بهر آنکه من بر خر ننشسته بودم وگرنه من نیز امروز چهارم روزی بود که گم شده بودم ! (کلیات عبید زاکانی ص 221)

نوشتن دیدگاه