يكي در باغ خود رفت، دزدي را پشتواره پياز در بسته ديد. گفت: در اين باغ چه كار داري؟ گفت: بر راه ميگذشتم ناگاه باد مرا در باغ انداخت. گفت: چرا پياز بركندي؟ گفت: باد مرا ميربود، دست در بند پياز ميزدم، از زمين برميآمد. گفت: اين هم قبول، ولي چه كسي جمع كرد و پشتواره بست؟ گفت: والله من نيز در اين فكر بودم كه آمدي.
عبید زاکانی