مولوى، اى آن که کشف راز پنهان کردهاى
خلق را از رازمندىهات حیران کردهاى
یافتى از رازِ حق بس نکته مجهول را
جهل را زین ره برون، از راه احسان، کردهاى
عشق را آنگونه پالودى که در ظرف زمان
مىنگنجد آنچه پالایش به هر سان کردهاى
عشق را توصیفها کردند و تو در هر عمل
وا نمودى آنچه را اعجاز دوران کردهاى
عقل را در پهنه شطرنج درک ماسِوا
در جدال عشق، شهمات و پریشان کردهاى
تا بریدند از نیستانت به کام دیگران
بس شکایتها ز رنج غربتستان کردهاى
ناله در نىنامه کردى از غریبىهاى خویش
واندر این نالش چه چالشها که با جان کردهاى
عالَم خاکى نبودت جاى آرام و نشست
جان افلاکى غمین از رنج هجران کردهاى
بر فراز کهکشانها پاى هِشته بىهراس
خانهاى از عشقِ گردونقدر، بنیان کردهاى
عالَم امکان برایت تنگ و تارى مىنمود
سوى واجب نردبان از عشق و ایمان کردهاى
از حقایق آنچه پنهان بود از دیدار خلق
شمّهاى پیدا چو مهر از ابرِ کتمان کردهاى
کردهاى تسخیر، ملک فضل را چون شهرِ دل
عشق را آنگه بر این معموره، سلطان کردهاى
شمستبریزى ندانم چون دگرگونت نمود
کآدمى را زین دگردیسى ثناخوان کردهاى
شمس تبریزت به دنیایى دگر شد رهنمون
واندر این دنیا صفاى خاص عرفان کردهاى
عشقِ رحمانى تو را زى رقص عرفانى کشید
بىقرارىها از این اکرامِ رحمان کردهاى
مژده حقالیقینت برد در اوج سماع
رقص حقجویانه را همسوى اَلحان کردهاى
باده عرفان از آن ساعت که کردت مستِ مست
حکمت دیوانگى را درس مستان کردهاى
این بود گر مستى و اینگونه باشد وجد و حال
عالمى را از بسى غفلت پشیمان کردهاى
کنجکاوىها نمودى در پسِ پستوى راز
هم به دستاورد، سهمى بذل اِخوان کردهاى
آنچه دُرّ سفتى به نام شمس در برج هنر
شعر را رخشنده خورشید درخشان کردهاى
شعر و حکمت را به مانند دو طفل توأمان
پرورشها داده وآنگه سر به فرمان کردهاى
نیستى پیغمبر امّا در ره پیغمبرى
راهها پیموده و رجعت به سامان کردهاى
زادگاهت بلخ و شعرت پارسى، اى آفرین
کآشیان، قونیّه و خدمت به ایران کردهاى
اى طبیب جمله علّتهاى ما در مهدِ جهل
درد ما را همچو جالینوس، درمان کردهاى
مذهبت هرچند بودى عشق و مىجستى فنا ۱
دفترت رمز بقاى۲ هر مسلمان کردهاى
بر حسامالدین درود از ما که با تذکار او
مثنوى را مکتب ارشاد انسان کردهاى
آنچه بسرودى ز تمثیل و حکم وآیات نغز
خدمت اسلام را تفسیر قرآن کردهاى
زآنچه گفتى از حکایات و نصایح سر به سر
جِیب انسان را رها از قید شیطان کردهاى
از زبان و چشم شمسالدین چه بود آن رمز و راز
کآن همه نعمت به پایش جمله قربان کردهاى
از شکوه باستانت نیست غفلت، کز خرد
بهر همراهیت، یادِ پورِ دستان کردهاى
تن به دنیاى اهورایى سپردى، وز خلوص
در ره حق جان فداى جان جانان کردهاى
مولوى، اى از شمار اولیا، شخص شخیص
عالَمى را محوِ اشعارت به دیوان کردهاى
وصف مولانا سرودن شعر دشوار است ادیب
کسب این توفیق از درگاه یزدان کرده اى۳
۱ مقصود فناء فى اللّه است.
۲ مقصود بقاء باللّه است.
۳ اشاره به شعر مولانا:
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
ادیب برومند