+1 تراز
332 بازدید
در هنر و ادب ایران از سوی (51 تراز)
یکی بود یکی نبود . تخته سنگی  در دهکده بود که گنجشکی کوچک روی آن می نشست.روزی سایه ای نظر او را به خودش جلب کرد.از آن روز به بعد گنجشک و سایه با یکدیگر همراه بودند .  روزها گذشت...در عصر یکی از روزهای پایانی پاییز، گنجشک از میان درخت ها بیرون پرید .سایه را دید با تعجب  از او پرسید:دیروز کجا بودی؟! تو را ندیدم.سایه  رو به دیوار نم گرفته کرد و گفت:دیروز باران بسیاری بارید.

بعد ادامه داد در روزهای بارانی ،خورشید پشت ابرها می ماند.شاید مدتی یکدیگر را نبینیم.هر موقع خورشید بیرون بیاید مرا هم با خود می آورد.گنجشک  پروازکنان در آسمان چرخی زد و لابلای درختان ناپدید شد.سایه به درگاه خانه نشست و به آسمان  خیره شد.
افسانه عبدی

گفتمان های پیشنهادی

+1 تراز
0 پاسخ
0 تراز
1 پاسخ
0 تراز
0 پاسخ
آغاز گفتمان اکتبر 25, 2021 در هنر و ادب ایران از سوی فرزاد بتهایی
0 تراز
0 پاسخ
آغاز گفتمان مارس 15, 2018 در هنر و ادب ایران از سوی رضا امیدبخش
...