هما ارژنگی : نبرد آریو برزن
- توضیحات
- دسته: چامه های داستانی
- بازدید: 6666
تو اى ايران!
بهشتِ راستينِ من،
پناهِ آخِرينِ من،
سراى واپسينِ من،
اَلا اى مهربان مادر،
دليرىها ترا زيبد
تو اى گنجينه گوهر...
تو اى ايران!
بهشتِ راستينِ من،
پناهِ آخِرينِ من،
سراى واپسينِ من،
اَلا اى مهربان مادر،
دليرىها ترا زيبد
تو اى گنجينه گوهر...
***
كنون من با دلى جوشان،
از آن درياى بىپايان،
برآرم گوهرى تابان
دِليرى را برافروزم
از آن گنجينه روشن
به نورِ آريو برزن...
***
چو اسكندر به دُژ خويى
سوى ايران زمين آمد،
چو روباهِ كژانديشى،
پىِ بيداد و كين آمد،
كُنامِ شيرمردان را،
ندانستى كه جان بايد
ندانستى نبردِ اين دليران را
توان بايد...
***
از آن سو - آريو برزن،
همان سردارِ خصم افكن
سپاهى انجمن آورد
از مردانِ رزمآور
همه گُرد و همه چابك
بهين انديشه و نيكو
همه چالاك و تيرانداز
سنگين سينه و بازو...
پس آنگه گفت با ياران:
«كنون كاين اهرمن خو را
«به سر انديشه جنگ آمد،
«كنون كز فتنه دشمن،
«وطن را عرصه تنگ آمد،
«بپا خيزيد اى ياران!
«كه اين هنگامه خون را
«نه هنگامِ درنگ آمد.
«سزاى دشمنِ بدخو
«همى بارانِ سنگ آمد...
«هر آنكو دشمنِ ايران
«نگون بايد.
«كژانديشِ دَنى را
«روزِ روشن قيرگون بايد.
«به ايرانشهر،
«آيينِ پليدى
«واژگون بايد...»
***
«تُك آب» - آن پايگاهِ فرّ و پيروزى،
كه بعدِ سالهاى دور،
پژواكِ غريوِ آريو برزن،
هنوزش در درونِ رخنه هر سنگ مىغرّد،
«تُك آب» آن تنگه اميّدِ ايرانى،
همان دروازه سنگين،
كه اينسان در گذارِ روزگاران دير پاييده
و چون بندى توانا،
آستانِ پارس را بر شوش مىبندد،
نبردِ پهلوانان را پذيرا شد...
***
سپاهِ دشمنان از بعدِ روزى چند،
چون رودى خروشان،
سخت مىغرّيد و هر جا
مىگذشت آنجا
سراى مرگ و آتش بود...
زمين بر خويش مىلرزيد و
چشمِ آسمان گريان
نه زنهار و امانى - بر سرا و خان و مانى بود...
***
سپاهِ آريو برزن،
نشسته در كمينگاهى،
به بالاى بلندِ كوه، سَرِ دربندِ شهر پارس
شكيبش بس توان فرسا
به سر انديشه فردا
***
به دنبالِ شبى پايا،
فَلَق پشتِ افق سر زد.
گلِ خورشيد، بر بامِ بلندِ آسمان روييد.
غريوِ وحشىِ دشمن.
به دشتِ بيكران پيچيد.
سپاهِ ديو و دَدْ نزديكتر آمد.
به هر گامى ولى راه گريزش تنگتر مىشد.
زِهر سو، كوهها بر آسمان سوده،
به پيشِ رو، يكى ديوارِ سنگين
سخت و پابرجا
تلاشِ خصم بيهوده...!
***
پس آنگه - با غريوِ رعدگونِ
آريو برزن،
هزاران مردِ شير اوژن،
هزاران سنگِ سنگين را
سرِ دشمن فرو باريد...
سپاهِ خصم - چون كوهى گران
بر خاك و خون غلتيد...
بسى سرها به روى سينهها پيچيد...
زِپشتِ صخره امّا همچنان
باران سنگ و تيرِ پرّان از فلاخن بود...
جهان در چشمِ دشمن همچو شب تاريك،
زمان تنگ و زمين باريك،
زِكُشته، پُشتهها انبوه...
در اين هنگامه جمعى از پى
راهِ گريزِ خويشتن حيران،
سوارانى، لگدكوبِ سُمِ
اسبان
وگَر كس چنگِ خونين در
شكافِ صخره مىافكند.
سنگِ كوهسارش مىشدى آوار...
***
سكندر، اندرين ماتم،
نه راهِ پيش و پس بودش،
نه ياراى سلحشورى
نگاهش مات و بىمعنا،
به چهرِ زرد او پيدا،
همه رنج و پريشانى
نشانِ بهت و حيرانى....
***
زمان چون توسنى هموار مىپوييد
چو تشتِ سرخفامى موكب خورشيد مىگرديد
و گردِ زعفران را بر ستيغِ كوه مىپاشيد.
غروب از راه مىآمد.
فرازِ لشكرِ دشمن
هنوز آوار مىغرّيد...
ملول و خسته و سرگشته،
سيلِ لشكرِ آشفته،
چون درياى توفانزا، به گِرد خويش مىپيچيد...
***
شبانگاهان، به فرمانِ سكندر
خصم را راىِ گريز آمد.
همه تن خسته و خونين،
سپرها تنگِ يكديگر،
چو باران تيرشان بر سر
گريزِ ناگزيرى بود...
***
به بالاىِ بلندِ تنگه تنگِ تُك آب امّا،
هُژبرانِ پلنگآسا،
به گردِ آتشِ رخشان،
همه آماده فرمان...
***
سكندر، آن پَلَشت اختر
اجاقِ كينهاش روشن،
هواى فتنهاش در سر،
نبود او را دگر راهى
مگر با حيلت آميزد،
فسونى تازه انگيزد
به اهريمن در آويزد...
پس آنگه، رايزنها گرد هم آورد
به تدبيرى پليد، انديشه بيدادِ ديگر كرد
به دُژخيمان بد پندارِ خود اينسان نهيب آورد:
«شما اى نازك انديشان!
«زاخترها نشان جوييد و
«از فرجامِ اين كارِ پريشان آگهى آريد.
«خبر باز آوريد ايا به جز اين
تنگه سنگين،
به كاخ خسروانى راه ديگر
نيست؟»
خبرچينان، زِهَر سويى فرا رفتند
از هر جا نشان جُستند...
سرانجام اين چنينشان آگهى آمد:
«زخاكُ ماد، تا مرزِ سراى پارس،
«يكى راه است، بس دُشخوار، ناهموار،
«كه كَس را زَهره نَبوَد تا در آن پويد»
زديگر سو، برايشان مرد چوپانى فراز آمد
يكى چوپانِ جان ناپاكِ نابخرد
دلش آلوده با نيرنگ
نه او را بيمِ نام و ننگ...
***
فريب و وعدههاى ناكسان
چون كارگر آمد،
خبرشان داد از راهى
پُرآسيب و هراس آور
به قلبِ جنگلى تاريك و وهمانگيز،
گُدارى تنگ، توفان خيز...
بدين سان آن پليدِ بدگُهر
نااهل مردِ ليكيانى،
دشمنان را راهبر آمد...
***
شبى سرد و هراس افكن،
صفيرِ بادِ وحشى بود و خوفِ مرگ و
سوزِ برفِ سنگينِ زمستانى...
و در خاموشىِ جنگل،
هزاران چشم رخشان
در ميانِ شاخهها، چون اخگرِ سوزان
و از هر گوشه،
چنگالِ درختى نيشتر ميزد.
و خصمِ كينهجو، در برف هر
دم سرنگون مىشد.
به ديگر شب،
نشيبى بود ناهموار و
سيلابى هراسآور
و توفانى كه مىگرديد
خشمآگين و خصمافكن
و غوغاى جنونِ شب،
درونِ سينه دشمن...
***
سرانجام آسمان،
بر چادرِ تاريكِ شب رنگِ كبودى زد.
فروغ تازهاى بر چهره گيتى هويدا شد.
سحرگاهى دگر آمد...
بدانديشانِ دشمنخو،
گُدارِ درّه را گشتند و
سوى قلّه آغازِ سفر كردند...
***
فرازِ قلّه، چابك زبدگانِ پارسى
چالاك و شيراوژن،
قراولهاى تيرافكن،
سپاهِ دشمنان انبوه
شمارِ پارسان اندك...
دليرى پارسى گفتا:
«يكى آتش برافروزيم تا مردم بدانندى
كه خصمِ ديو خو، راى ستم
دارد.»
چو رقصان شعله آتش به سوى آسمان بر شد،
زِهر سو جنگلِ انسان به جوش آمد
زمين و رزمگاه و آسمان لرزان،
صدا، كوبنده چونان غرشِ توفان...
«كنون مردانگى را آزمون بايد.
«تو اى خصمِ پليد آيين
«تبرزينت نگون بايد.»
ولى آوخ...
تبرهاشان به خون آغشته -
از هر سو سپاهِ خصم مىجوشيد
گلوى تشنه دشمن،
زخونِ مردمِ آزاده مىنوشيد
جدالى نابرابر بود و پيكارى هراسآور.
***
از آن سوى افق - آن دَم
چهل گُردِ سوار از راه مىآمد
به روزِ نام و ننگ و گاهِ جانبازى،
سپهدار آريو برزن
به همراهِ سوارانِ دليرِ خود
به سوى نابكاران اسب
مىتازيد...
خروشِ مردِ شير اوژن
به بالِ آتشينِ باد مىپيچيد...
***
«جهاندارا !
«به مهر و راستى سوگند،
«گر مرگم به پيش آيد،
«من و آيين جانبازى
«به راهِ شوكتِ ايران،
«خوشا مرگ و سرافرازى
«جهاندارا !
«كنون هنگامِ رزم و گاهِ جنگ آمد
«نبردِ واپسينم
«آزمونِ نام و ننگ آمد،
«بزرگا !
«اندرين توفان پناهم ده
«به تدبيرِ ستمكاران،
«كنون فانوسِ راهم ده
«يكى بازوى پولادين و جانِ دادخواهم ده
«سرى شوريده دارم
«بهرِ سربازى كلاهم ده.
«مرا با خويش وامگذار
«نيرو و سپاهم ده
«كنون بايد سراپا شعله گردم
«جان برافروزم.
«زِهَر مو، ناوكى سازم
«كه بر قلبِ ستم تازم.»
***
نبردِ آريو برزن،
نبردِ نور و تاريكى،
نبردِ حور و اهريمن...
چسان گويم حديثِ آن جوانمردان،
مرا كى باشد اين امكان،
كه تا بايسته برگويم
از آن شايسته جانبازان؟!
همين گويم:
هزاران بار، چرخِ آسمان،
در گردشِ پرگار چرخيده
هزاران سال، خورشيدِ جهان افروز
بر خاكِ دليران نور پاشيده
هزاران فتنه بر قلبِ وطن مِسمار كوبيده
ولى،
آيينِ جانبازى، در اين سامان نمىميرد
سرو جان مىرود از كف
ولى ايمان نمىميرد.
كلامِ آخِرين بشنو:
گُهر پرور سراى من،
كهن گهواره پاكان،
بهشتِ روشنِ ايران،
نمىميرد،
نمىميرد،
نمىميرد.