دیوانه وارسته

عطار نیشابوری

خسروی می رفت در صحرا و شخ

با سپاهی در عدد مور و ملخ

جمله صحرا غبار و گرد بود

بانگ پیل و کوس و بردابرد بود

بود بر ره شاه را ویرانه ای

خفته بر دیوار آن دیوانه ای

شاه چون پیش آمدش او برنخاست  

همچنان می بود کرده پای راست

شاه گفتش ای گدای خاک راه

تو چرا حرمت نمی داری نگاه؟

شاه می بینی و لشکر پیش و پس

برنخیزد چون منی را چون تو کس؟

پیش شه دیوانه آزادوش

همچنان خفته زبان بگشاد خوش

گفت : آخر از چه دارم حرمتت؟  

یا کجا در چشم آید نعمتت؟

گر به قارونی برون خواهی شدن

همچو قارون سرنگون خواهی شدن

ور چو نمرودی تو از ملک و سپاه

همچو گردی به یک پشه تباه

ور نکو رویی است در غایت تو را

کافری باشی ز ترکان ختا

ور تو را علم است و با آن کار نیست  

از تو تا ابلیس ره بسیار نیست

ور تو همچون صاحب عادی به زور  

سر دهد چون عوج یک سنگت به گور

ور بهشت آمد سرایت خشت خشت

همچو شدادت کشند اندر بهشت

ور نداری این همه عیب و بدی   

پس چو هم باشیم در خودی

هر دو از یک آب در خون آمدیم

هر دو از یک راه بیرون آمدیم

هر دو از یک زاد بر پاییم ما   

هر دو از یک باد برجاییم ما

هر دو در یک گز زمین افتاده ایم  

هر دو اندر یک کمین افتاده ایم

هر دو از یک مرگ خیره می شویم  

هر دو با یک خاک تیره می شویم

در همه نوعی چو با تو همدمم  

من چرا برخیزم از تو چه کمکم

الهی نامه

نوشتن دیدگاه